سکوت

چه شده ما را که اینچنین غرق در مجاز شده ایم؟ چقدر وبلاگ میخواندم و چقدر از نوشتن لذت می بردم، حالا چه شده فقط وقتی دلم خیلی تنگ می شود تن به نوشتن می دهم، چه فراموش شده، چه تلخ، چه سخت و طاقت فرسا، شاید همیشه ما آدم ها تغییر را دوست نداشته باشیم، درست مثل همین حالا، در سی سالگی زندگی میکنم و دلم می خواهد امروز پرت شوم به دنیایی پر از فکرهای قشنگ، چه بد شده ام که برای نوشتن هم کم می آورم

خانه ی دل

هنوز هم باورم این است که امن ترین دفترچه ی روزنگار خاطراتم این صفحه است،امروزه که فضای مجازی سهم زیادی در خلوت ادم ها رابه خود اختصاص داده مکانی رابرای انبار دلنوشته هایت پیدانمیکنی،هنوز هم این صفحه مستطیلی سفید حالم را خوب میکند وهمانند میکنی قوی ارامم‌میکند

یادداشت های زنانه من

قدیم ترها فکرمیکردم هرچقدر زمان جلوتربرود من هم‌نوشتن را به دست فراموشی میسپارم ولی دیدم دقیقا برعکس است ادم هاهرچه جلوترمی روند تنهاترمیشوند وبیشتر درجستجوی رازها ویادداشت های قدیمی درون خودمیگردند،انگار به خود محتاج ترمیشوند انگار تازه تلنگر و یاهمان صدای درونشان بیشترقلقلکشان می دهد تابیشتراندیشه کنند،مدام حال واوضاع خود را در کفه های ترازوبسنجند وببیندچندمرد حلاج اند،امروز وقتی سرسفره ناهار پدر خانواده که بابای بچه هاست ازطعم غذاگلگی کرد سر دوراهی وجودم مانده بودم که باید ازهمسرم دلخورشوم وبخاطراین رفتارش پیش بچه ها ناراحت ویا نه ادای همسرهای خوب را دربیاورم وازاودلجویی کنم،امروز علاوه برنقش همسری نقش مادری راهم به دوش میکشم وخیلی خیلی وقت ها احساس ضعف وناتوانی دراین عرصه میکنم،فقط و فقط دلم خواست به درونم برگردم وسکوت کنم،امیدوارم روزی که دخترکانم یادداشت های مادر رامیخوانند بهترین وخوشبخت ترین باشند...

مادرانه

فرزندم، دلبندم ،عزیزتر از جانم

 

از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری.

 

 به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. 

این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. 

 

هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم.

 روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...

امشب یک دل سیر گریه کردم.

 امشب با همین فکر ها تو را در آغوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...

 

تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... 

 

روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... 

روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. 

روزی  خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... 

 

روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم... شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...! 

این روزها فهمیدم باید از تک تک لحظه هایم لذت ببرم.

💁

 

سالگرد

امشب درست زماني دست به قلم شدم كه دلم خواست بنشينم و باخودم،دلم،زندگي ام خلوت كنم،روز سالگرد شروع نهمين سال از ازدواجم وبه بياني قشنگ ترانتخابم،دلم راضي ايست و شاكرخداي خودم هستم،دوجوجه موطلايي دختركان زيبايي كه خدابه من هديه داده تا پيش ازپيش شكرگزارنعمت هايش باشم،ميدانم زندگي سخت است وسختي هاي بسياري دارد و تحمل خيلي از ان ها اري گاهي كمر ادم راميشكند نه شايد زيادي تندرفتم بهتراست بگويم ادم را بزرگ ميكند،ديگران تك دخترك لوس خانه پدري نيستي كه باهزار نازو ادا از خواسته هايت حرف بزني،بايد قدالم كني در قبال مشكلات ريز ودرشت زندگي،امسال كه شكرخدا به لطف اهل بيت مشكلي شايد نه ،سنگي به راستي بزرگ را از پيش روي زندگي برداشتم دريافتم براي خودم شده ام خانمي قوي،محكم،وديگر نوع دعدغه هايم رارنگ واقعيت داده ام،دلم حتما براي انهمه نازكشيدن هاي پدرم صدالبته تنگ شده وخود شدم سراپايك مادر وهمسري كه بايد بزرگ ميشدم تاميتوانستم زندگي ام رارشددهم ،ولي رسيدن از پايين نرده ناز و افاده هاي دخترانه ام امروز خودم را دراين عرصه موفق ميبينم وخوشحالم كه خدا در تربيت خودم مراياري كرد

اغاز نهمين فصل از زندگي مشتركمان

تاريخ ١١مرداد٩٦

اوج

دراخرين شب از ماه مبارك رمضان دست به قلم شدم،شب ميلاد همسرم ومهربانم وشب وداع ماه مبارك،قلم در دستانم گرفتم باحالي خوب،بادلي خوش،با زندگي كه روز به روز بر من وهمسرم حرف ها ورازهايي اشكارميكندكه سبب رشد وبزرگترشدن فكروانديشه مان ميشود،چقدر جالب است زمانيكه ديگر حال دلت همانطوري شده كه در طلب ان بودي،شايدكلمات گنگ ونامفهوم باشد،خوب اين خاصيت قلم است ولي خوب امشب حالم با هميشه فرق دارد،امشب زندگي ام را دراوج ميبينم،اوج يني حس خداهمين نزديكي...

سونامي

گاهي باورت نميشود،گاهي پذيرش بعضي اتفاق ها در زندگي برايت ملال اور است،مدت ها زمان ميبرد تا درك كني وشرايط رادريابي،من وزندگي ام واين بحران هاي جديد،من وحل مساله،تازه انوقت است كه حس ميكني زندگي چقدر باتوخوب تاكرده بود،وقت ان رسيده كه بزرگترشوي بجاي ناله وفعان،فكركني وپيش روي...گرچه هنوزهم باورم اين است كه درس بزرگي در اين سونامي بزرگي كه فكرش راهم نميكردم نهفته است ...كه انگارهموز زوداست تادريابم،گاهي  كاغذ هم برايت  غريبه است وبايدمرموز دردودل كني اخر ادم ها خيلي عوض شده اند مگرنميداني؟؟؟

ولي نميدانم چرابهش نميرسم وازدركش عاجزم،به تاريخ هشت خرداد نودوشش 

ایده ال ذهنی ام

گاهی حس میکنی دیگر بزرگ شده ای و برای مدیریت رفتار با اطرافیان و اطراف مهم در زندگی ات به قدرکافی تبحریافته ای،نمیدانم حتما برای همه ادم ها این اتفاق می افتدکه گاهی بخاطر بعضی بازخوردهای ادم ها،سعی درتغییر همیشگی اداب و ارکان اصولی رفتارشان بزنند،گرچه اصلن بنظرم چنین رفتاری جذاب نمی اید و دوست دارم ادم درونم انقدر قوی وپذیرفته درنزدم باشدکه هرانگونه که خودم میپسندم رفتارکنم گرچه احوال دیگران را گاه ناخوش کند،شاید نامش خودخواهی باشدویاشایدهم نه،ولی همیشه خودم راهمانگونه که ایده ال نظر خودم هست دریافتم وسعی کردم انگونه بپوشم وبخورم و زندگی کنم که میپسندم وازان لذت میبرم،پیش امده گاهی خودم راسرزنش کرده ام ولی اولویت اول ،خودم وارمان های رنگی ذهنم میباشد وهمیشه هم در گپ هایم سعی کردم برای نظرات شخصی خودم ارزش قایل باشم و حق دخالت به حریم شخصی رفتاری ام رابه هرکسی ندهم،کلمات بهانه ای هستن برای بررسی کردن به اندیشه های مغزپرتلاطم وشلوغ من....

خدایا مرسی که قلم راافریدیییی...

دخترانه

گاهی دلم میخواهد مثل قدیم ها دختری باشم با موهای خرمایی،لبانی همیشه خندان و گونه هایی پرازشیطنت و چشمانی که همیشه درشکارلحظات ناب دوست داشتن بود،دختری ریزنقش بااندامی شاید یکدست وبامزه،با ناخن هایی کودکانه،که فریاد از کودکی درون میکرد،ذهنی جستجوگر و شایدکنجکاو درمقابل رفتار ادم ها وپیش بینی شخصیت های پیش رو،قوی درمقابل انتقادها ونگاه ها،شاد و بی پروا،فعال،پرارتباط بااطرافیان ،جسور و شجاع نه فقط در مقابل چیزهای به ظاهرترسناکی که همه دختران از ان میترسند،نه،جسور در مقابل هرانچه قراراست ارامش روح و جانش را بهم بریزد،یاداتاقک کوچه کنارپنجره ام افتادم،اتاقکی نقلی با سه پنجره بررگ که به سمت کوچه مشرف بود و تمام حال خوب دوران نوجوانی و تجرد مرا رقم زد تاصحبت های مهم شروع وانتخاب همراه زندگی ام،یادش بخیر هرزمانی حال ادم هاباهم فرق میکند یادم هست هرزمان که باران‌میبارید شب و روزش فرقی نداش ولی دستان خود راازپنجره بیرون میبردم ودعامیکردم،چقدرحال باورهایم خوب بود،چقدر پخش نوا های مختلف درفضای اتاقم برایم مهم بود،سجاده همیشه پهن گوشه اتاق هرگز نمیگذاشت که مبادا اندکی حال جوانی اتاقم بهم بریزد وهمیشه خوبه خوب بود

درد و دلی متفاوت

زن بودن

شاید در این روزهایی که درحال سپری ان هستم کم کم نزدیک سی سالگی میشوم و هرروزم متفاوت ترازدیروز،درون خودم متوجه تغییراتی میشوم که شایدبرای خودم هم جذاب بنظرنرسد،چقدر برای یک زن پذیرش این تغییرات سخت بنظرمیرسد،شایدحس میکند خیلی زود داره بزرگ میشه و دیگه باید یکم معقول تر زندگی خودش روبسازه ویاشاید مجبور به انجام کارهاییست که قبلا بایک کلمه نمیخواهم ازانجامش سربازمیزد ولی سال به سال که میگذرد و سن زندگی و خودت بالامیرود انگار دلهره ای تمام وجودت رامیگیرد که نه اینحا این کارا نباید و یا بایدمیکردی ویاامروز ودیروز این حرف را کاش میگفتم ویانمیگفتم،جسارتت کم میشود و حیا درتوبیشتر،گاه محبوری سکوت کنی و شایدبهتربگویم یادمیگیری سازش ومدارا بهترین گزینه است برای ارامشت،امروزه روزهرچه زمان میگذرد ومیفهمم زن بودن چه کاربس دشواریست نه شایداینطوربهترباشد زن و مادر و همسر ودختر خوب بودن بسی دشواراست