یا ایتها النفس المطمئنه!

یا ایتها النفس المطمئنه! با اطمینان کجا می­روی؟

فکر ما را نمی­کنی؟

در حریم امن حضرت الله مگر تو را چه قدر خوش گذشته که خیال بازگشت نکرده­ای؟ و مگر سفر چهارم سهم ما نبود؟ آن سهم را چرا دریغ کرده­ای؟ ... یا ایتها النفس المطمئنه ...

خدایا! از این پس شب­های قدر که تو تقدیر رقم می­زنی، اطراف کدام مسجد پرسه بزنم؟ در کنار کدام پیاده­رو یک شب در به در تو باشم؟ کدام صدای دل­نشین موعظه کند که «گناه نکن!» و در حریم آن صدای پیر، گناه نکردن چه قدر آسان بود ... ای خدا! مگر سفر چهارم سهم ما نبود؟!

پیر مرد سفید رویِ رو سفیدِ دستگاه خدا! در تاریکی روزگار، آن جا که دیگر قطع امید کرده­ام، آن­جا که کام تلخ است و چشم غبارآلود و قلب سیاه و زندگی تیره، نیم ساعت در صفِ انتظار صحبتِ خصوصی با چه کسی بنشینم؟! مثل آن بار که ظلمت چند ماه­ی زندگی را با یک صحبت چند دقیقه­ای زدودی! یادت هست حاج آقا؟ منم، جوان بلند موی سیاه روزِ خاموش که تو قلبش را قلب کردی ...

ای روزگار ...

تو تضمین می­دهی آن بلا دیگر سراغ من نیاید؟ در این طوفان روزگار ما را به چه کسی سپرده­ای یا ایتها النفس المطمئنه؟! ... مگر سفر چهارم سهم ما نبود؟!

خیالی نیست! ... چه می­گویم! خیالی هست، ما را حتی با آن صندلی که در مسجد به سؤال‌هایمان جواب می­دادی، خیالی هست، ما را با تو تا زنده هستیم خیالی هست، خیالی هست ...

ما در داغ تو می­گوییم:

سر خم می سلامت، بشکست اگر سبویی ...

اللهم! به حق حاج آقا خوشوقت، عجل لولیک الفرج ...

مناجات

خدایا!

به ما وفا بده، که عباس با وفا بود ...

به ما صفا بده، که ارباب با صفا بود ...

به ما حیا بده، که سجاد با حیا بود ...

به ما سخا بده، که اکبر با سخا بود ...

و به ما صبر بده که صاحب ما صبور است ...

کاری که تفریحی هست ولی فرهنگی نیست!

     به نام خدا

     به نظرم این روزها مفهوم فرهنگ در دانشگاه به تفریح تقلیل یافته است. یعنی هر جا حرف از کار فرهنگی و برنامه‌های معاونت مربوطه به میان می‌آید، ذهن سراغ برنامه‌های تفریحی می‌رود. اصلاً فوق برنامه با آن معنای قریب به شادی و تفریحش کل عرض و طول معاونت فرهنگی را گرفته است، یا حد اقل من این طور فهم می‌کنم.

     البته برای این نظر قرینه‌هایی بسیار دارم و این قراین همه‌ی فعالیت‌هایی است که تحت نام فوق برنامه و گروه‌های غیر علمی دانشگاه می‌بینیم! گروه‌ها را از موسیقی و تئاتر و ادبیات بگیر تا هر آن چه در اتاق‌های فوق برنامه‌ی دانشکده‌ها اتفاق می‌افتد. البته بعید می‌دانم این بیماری فقط مختص دانشگاه ما باشد. گفتم بیماری و ننوشتم مشکل و در این انتخاب واژه دقت به خرج داده‌ام. مشکل آن مسئله‌ای است که با یک تغییر جزئی برطرف می‌شود. مثلاً شیر آب که چکه می‌کند، یک مشکل است. با عوض کردن واشر درست می‌شود. اما بیماری اولاً طی یک فرآیند ایجاد می‌شود ثانیاً طی یک فرآیند هم درمان می‌گردد. یعنی وضعیت تفریح محور این روزهای دست‌اندرکاران فرهنگ دانشگاه، نه یک روزه ایجاد شده و نه یک روزه درمان خواهد شد.

     اصلاً همه‌ی مسائل فرهنگی از جنس بیماری هستند که این خود از ماهیت فرهنگ به عنوان عمیق‌ترین سطح خودآگاه جامعه ناشی می‌شود. پس بنای نگارنده آن نیست که به سیاق نوشته‌های ژورنالیستی متداول متهم کند مسئولین را با آوردن چند کد و بعد هم نسخه‌ی آقایان را بپیچد که چرا هیچ کار نمی‌کنید!

     بنده به واسطه‌ی حضور چند ساله‌ی خود در دانشگاه معظم شریف و رصد مدام گوشه و کنار فرهنگی آن در مقایسه ای که امروز را با چند سال پیش می‌کنم می‌بینم مسیر خوبی طی نشده است. البته وضعیت امروز ما خیلی بدتر از چهار پنج سال پیش که من آمده‌ام نیست؛ هر چند آن روزها دانشجویان دغدغه‌های بزرگ‌تری داشتند و نقطه اثر مهم‌تری برای خود قائل بودند. در مجموع قصه همان است که بود جز در جزئیات قابل صرف نظر. یعنی روزمرگی در طراحی و اجرای فعالیت‌های به اصطلاح فرهنگی!

     خوب است بپرسیم آیا ذیل مقوله‌ی فرهنگ در دانشگاه، در منظر دست‌اندرکاران این بخش «فرهنگ عمومی» جایی دارد؟ اصلاً چنین سرفصل‌هایی گوشه‌ی ذهن آن‌ها می‌چرخد تا چه رسد به برنامه‌ریزی و اجرا؟ منظورم آن است آیا تا به حال بزرگواران ما نشسته‌اند فکر کنند که چه طور می‌شود روحیه‌ی پرکاری و تلاش را به بدنه‌ی دانشگاه تزریق کرد؟ چه طور می‌شود تقویت کرد حیا را در دانشگاه؟ چه طور می‌شود انسان‌هایی تربیت کرد که غصه‌ی این خاک را بخورند؟ که اگر این انسان تربیت شود قصه‌ی مهاجرت حل شدنی است و ...

     که البته این مورد آخر حرف زیاد دارد و این جا نه مجال پرداختن به آن، جز مختصری که آن مختصر:

     چند وقتی پیش در محضر ریاست محترم و دلسوز دانشگاه این سؤال را طرح کردم که آقای رئیس! شما برای جلوگیری از پدیده‌ی فرار مغزها چه طرح‌هایی دارید؟ تا آن جا که خاطرم هست چند مورد زیر را فرمودند که همگی قابل تأمل هستند:

1-     تسهیل در امر ثبت نام ارشد برای دانشجویان خوب

2-     تاسیس شرکت‌های دانش‌بنیان و کمک به دانشجویان برای ورود به فضای کسب و کار

3-     شرکت دادن دانشجویان در فعالیت‌های تحقیقاتی جنبی دانشگاه-اساتید برای آن که آنان راحت‌تر کسب درآمد کنند.

4-     فراهم کردن شرایط ازدواج برای دانشجویان

     در یک نظر می‌شود دید همه‌ی موارد فوق راه‌حل‌هایی محترم و البته توانمند در حل بخشی از مشکل هستند. اما آن چه نظر حقیر را در آن صحبت و هم الآن به خود درگیر کرده این است که تنها مورد آخر از موارد فوق یک راه حل فرهنگی، برای یک بیماری عمیقاً فرهنگی است.

     البته «فرهنگ عمومی» تنها بار بر زمین مانده نیست که از این دست بسیار است. به عنوان مسئله‌ای دیگر می‌توانم به «پر کردن اوقات فراغت از تحصیل» و نه به «تفریح» اشاره کنم. حداقل بنده کم‌تر دیده‌ام گروه‌هایی را با برنامه‌هایی که در آن یک سیر مطالعاتی هدفمند برای پر کردن این همه وقت باطله وجود داشته باشد. یک صفحه در وب سایت دانشگاه که به معرفی عالمانه و هنرمندانه‌ی محصولات فرهنگی از جمله فیلم، کتاب و ... بپردازد. مطالعات بیرون از درس بچه‌ها بدون برنامه رها شده و کم‌تر کسی است که نداند انحرافات فکری از همین مطالعات یله رها شده بیرون می‌آید.

     وقت بچه‌ها با بازی پر می‌شود! که البته به جای خود لازم که نه واجب است. آن چه خاطر حقیر را می‌آزارد آن است که این ولنگاری و تفریح و لذتِ محض، ناخودآگاه تبعیت کردن از الگوهای لیبرالی است و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ...

در این یکی-دو ساله‌ی اخیر تشکیل گروه های دانشجویی مانند «آرمان شریف» نشان می‌دهد که سطح انتظارات از دانش جو را می‌شود خیلی بالاتر از این که هست، دانست. تجربه های این چنینی به ما آموخت که می‌شود گروهی عمیقاً دانش جویی بود و پربیننده‌ترین مستند سال را ساخت. می‌شود دانشجو بود و در کم‌تر از دو سال، پنج شش جایزه‌ی جشنواره‌ای برد. می‌شود مستندی با آن کیفیت ساخت که وارد شبکه‌ی پخش خانگی شود و ...

     و اما راه‌کار پیشنهادی بنده برای برون رفت از وضعیت فعلی فرهنگ و فعالیت‌های به اصطلاح فرهنگی دانشگاه:

پیشنهاد حقیر آن است که بیایید عمیقاً راجع به این تحول فکر کنیم! این همه‌ی حرفی است که در این باره دارم. مشخصاً افق‌های نامعلومی در این فضا وجود دارد که در ابتدا باید کشف شود و سپس درباره‌ی آن‌ها تحقیق شود و فکر شود و برنامه ریزی شود. باشد که این سیاهه طرح دغدغه ای باشد برای آن که به این بیماری‌ها فکر کنیم و کمر همت ببندیم به حل این دست مسائل؛ که اگر همت کنیم حکما مسائل حل خواهد شد. که اگر این طور نشود خدا خلف وعده کرده است ...

     سبحان الله

     که خدا منزه است از این گمانه‌ها!

فامیل دور

به نام خدا

فامیل دور می پرسد:" آقا طه! شما اهل ورزش نیستی؟"

در جواب می گویم: "و الله، اگر خدا قسمت کنه هفته ای دو بار با رفقا می رویم سالن فوتبال بازی می کنیم. با بچه ها تو دانشگاه هم اگر فرصت کنیم والیبال می زنیم. دبیرستان هم که بودم پینگ پنگ زیاد بازی می کردم و اگر بتوانیم مادرجانمان را دور بزنیم هم الآن هم با داداش جانمان روی میز ناهار خوری را تور می بندیم و پینگ پنگ می زنیم. جدای از آن روزی یکی، دو ساعت شطرنج بازی می کنم و ..."

حرفم را قطع می کند که:" اهل ورزش های آبی-بادی نیستی؟"

در پاسخ می گویم: "از وقتی استخر دانشگاه مان راه افتاده، چرا. استقامتی مثلا یک ساعت یک ضرب شنا می کنم اگر فرصت کنم در این مشغله ی کاری. یکی دو بار هم جت اسکی سوار شدم که عجیب ورزش سنگین و مفرحی است. چند بار هم..."

 خانمش حرفم را قطع می کند که:" قلیون را می گوید آقا طه!"

و حضار همه در دل مدال طلای کجی دو ریالی می دهند به من و " ای وای که این بابا چه قدر شوت است!"

با کمی حال گرفتگی جواب می دهم: "نه! خوش بختانه اهل دود و دم نیستم."

فامیل دور ضربه ی آخر استاد را می زند و:" حیف شد! می توانستیم با هم خانوادگی برویم فرحزاد قلیون بکشیم!" و مثلا نمی گوید:" چه خوب! می توانیم با هم برویم استخر، با هم برویم سالن فوتبال یا والیبال بزنیم، برویم با هم پینگ پنگ بازی کنیم و ...!"

خانه که برمی گردیم عیال جان ما می گوید:" تو چرا قلیون نمی کشی؟ من دیده ام خیلی ها که آدم های خوبی هستند هم می کشند؟"

  می گویم:" این ریه امانت است از طرف خدا پیش ما. ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیم. یک روز سوال می پرسند از این همه نعمت که خدا به ما داد و ما حیفش کردیم."

خانم به فکر فرو می رود و چند لحظه بعد می گوید:" آخر، ما(من و تو و ...) که این همه چیزهای بد می خوریم، سوسیس می خوریم، کالباس می خوریم، نوشابه می خوریم، پیتزا می خوریم و خیلی چیزهای دیگر؛ این ها را نباید جواب دهیم؟"

می بینم حرف حساب جواب ندارد. راست می گوید، در آن "لَتُسْأَلُنَّ یوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیم" از کبد خواهند پرسید و این همه آشغال که ویرانش کرد. از کلیه خواهند پرسید و این همه بی مهری که در حقش کردیم و اگر در عهد صغر سنِ ما، مادرم این نوشته را می خواند می گفت:" و از چشم خواهند پرسید و آب هویج ها که نخوردیم!"

شن های ساعت یهوه

به نام خدا

سبحان الله، که تو منزهی از این همه استغاثه های بی جواب ...

سبحان الله، که تو منزهی از آن که بهار بیاید و ماهِ ما نیاید ...

سبحان الله، که کریم باشی و کرم نکنی، رحیم باشی و رحم نکنی، رفیق باشی و رفق نکنی ...

سبحان الله از این هوا که بوی بهار دارد و یار ندارد. وفا ندارد، صفا ندارد. این حال و هوا اصلا صاحب ندارد ...

برای این هوا است که دل ما قرار ندارد. سوز دارد، ساز ندارد. حرم هست ولی محرم ندارد...

این سال ها، هجری و شمسی که بگذرد، شن های ساعتِ یهوه فرو که بریزد، قافله ی تاریخ سرگردان که بگردد، شیون استیصال انسان در کهکشان زمان که بپیچد، نفس حیات تنگ که بیاید، وقتش خواهد رسید...

آن اول منتظِر که منتظَر است، کمر خواهد بست و شب جمعه ای  خلوت خواهد کرد در مسجد کوفه و نافله خواهد خواند حکماً. و سر به سجده "امن یجیب ..." خواهد خواند و گریه خواهد کرد که "ای خدا! من تا کی تاب بیاورم غربت این حرم را؟ " تا کی بپیچد صدای آن سیلی در گوش هایم؟! و تا کی چشم بدوزم به آن پرچم سرخِ به اهتزاز درآمده؟! که من منتقمِ همه ی دردهای عالمم. من پسر علی ..."

و ما اگر این بار دستمان به ولی برسد، نه آنیم که به حال خود بگذاریمش چنان که اهل کوفه کردند، چرا که اهل این دیار چند صباحی است کمر همت بسته اند به فرمانبرداری از آن طایفه که بوی ولی دارند... ما فرزندان آن مادرانیم که جنازه را نه تیرباران که گل باران کردند. ما ریزه خواران سخای رضاییم؛ ما همیشه سینه زن های حسین؛ ما رهوران آن سروها که روی قبرهایشان یک دست نوشته: "فرزند روح الله"

پینوشت:

1.      این نوشته را چهارم-پنجم فروردین نوشتم که الآن می فرستمش.

2.      دست خودم نیست این روزها اگر بنویسم این طور می شود.

3.      بی بی جان! صاحب این قلب تویی، مالک این تن تویی؛ خرجش کن! من باب هیزم زیر دیگ های قیمه ی پسرت خرجش کن...

 

 

فاتحه مع الصلوات

بر مزار شهدای گمنام بودم لحظات اول این سال را ...

                  فاتحه ای فرستادم به نیابت از ایشان بر خودم ...

                                عطف بر یک صلوات ...

دوباره ...

بسم الله الرحمن الرحیم

در دنیا جنجال می کنند که ایران می خواسته سفیر عربستان را ترور کند. رسانه های عربی می دمند در آتش این دروغ. BBC و CNN دروغ خودشان را باور می کنند و هر روز برنامه می گذارند راجع به این اتفاق و شورای امنیت خودش را آماده می کند برای محکومیت ایران.

چندتایی جوان دانش جو، بد موقع و به نظرم اشتباه وارد سفارت انگلیس می شوند. انگلیس اتفاق را دست می گیرد، خبیث ترین دولتِ تاریخ معاصر، می شود برّه ای که به ناحق کتکش زده اند، مظلوم نمایی می کند. مسئولین سیاست خارجی غافل گیر شده اند و مثل همیشه منفعل اند، منفعل تر از هر بار. چندتایی سفیر از ممالک فرنگیه مثل عزیز گم کرده ها نشسته اند پشت در سفارت که "زود باشید، کارکنان سفارت را صحیح و سالم نشانمان دهید." رسانه های دنیا مثل بمب صوتی خبرها را مخابره می کنند، تحلیل می کنند. دستگاه دیپلماسی منزوی است، سرشان دور برداشته، نمی دانند چه کار کنند.

"آمانو" گزارش داده تخلفات ایران را، هرچند به ناحق. با شرایط پیش آمده برای ایران جواب سلام "سلطانیه" را هم کسی نمی دهد. ترکیه پشت چشم نازک می کند. ایران روی کره ی زمین منزوی است، خیلی منزوی است.

فرانسه طرح تشدید تحریم های نفتی و مالی را به اتحادیه اروپا برده... نفس ها در سینه حبس شده ... ایران کنج رینگ گیر کرده... رسانه ها هر ساعت خبر و تحلیل از ایران مخابره می کنند... تشدید تحریم ها... وخامت اوضاع در سوریه برخی را به طمع دوباره انداخته؛ اول سوریه، بعد ایران...

دل های مستضعفین عالم نگران ایران است ...

اما دوباره ...

دوباره دست خدا پیدا می شود. دوباره صدیقه ی طاهره مزد عزاداری می دهد به گریه کن های پسرش. دوباره علی بن ابی طالب دعا می کند پسرش را. دوباره بقیه الله دست مشکل گشا باز می کند برای این ملت و هواپیمای جاسوسی با اقتدار به زمین می نشیند...

پهباد که می نشیند، ورق بر می گردد. و به خدا قسم پهباد را خدا نشاند.

کبائر نظامی دول دنیا، انگشت به دهان می نشینند که "چه شد؟"

همان شبکه ها برنامه ی ویژه می گذارند که "ایران در کجای قدرت نظام بین الملل ایستاده؟" ترکیه "چاکرم"ی می گوید و قطر "ادارتمندیم" عربستان ماستش را کیسه می کند. فرانسه در اتحادیه اروپا با انگلیس به اختلاف جدی می خورد و موضوع هسته ای ایران فراموش می شود.

دیپلمات های وا رفته در صندلی ها، جان می گیدند و مصاحبه ی خبری می کنند و در وین هر کس از کنار "سلطانیه" رد می شود، دستی به سینه می گذارد و ...

هنوز دنیا مبهوت است که خبر "کور کردن ماهواره جاسوسی امریکا" هم به دنیا مخابره می شود. دیگر ایران موضعش انفعال نیست، موضعش اقتدار سابق هم نیست، این روزها ایران به دولت های منطقه فقط "سلام کوچولو!" می گوید.

این تحلیل من است از اتفاقات این چند وقته.

دست خدا بالای همه ی دست ها است و خدا ارحم الراحمین است. این انقلاب با خون شهدا ایجاد شد و با خون شهدا حفظ شد و قربانی دفع بلا می کند و تا خون بر زمین بریزد، این انقلاب زنده و پویا خواهد ماند...

با اربابت خوش باش "شهید طهرانی مقدم"

مرد حوصله اش که سر برود ...

بسم الله الرحمن الرحیم


"مرد حوصله اش که سر برود، گریه نمی کند، زن می گیرد!" رفیقی دارم که فلسفه ی ازدواج را این طور تبیین می کند و تنها ایراد این تبیین آن است که نقش خانم ها در فرایند ازدواج را نادیده می گیرد. از همان رفیقم پرسیدم این اشکال را که "پس به نظر تو دختر ها کی و چه طور به فکر ازدواج ..." پرید میان کلامم که: "ببین برادر من! دخترها اصلا نشسته اند معطل که یک مردی حوصله اش سر برود و بیاید خواستگاری یشان! و اصلا اگر ولشان کنی، در هر نمازشان دعا می کنند برای سر رفتن حوصله ی همه ی مردهای عالم."

رفیق دیگری دارم که می گفت "وقتی به پدرم گفتم زن می خواهم! پدرم گفت پسر جان! شاید دختری پیدا شود که آن قدر خر باشد که بخواهد زن تو شود، ولی الحمد لله هنوز هیچ پدری آن قدر خر نشده که دخترش را به تو بدهد!" همین رفیقم دو ماه بعد زن گرفت و این شد که من امیدوار شدم می شود زن گرفت!

کلاً "زن" مقوله ای گرفتنی است، همان طور که خیلی چیزهای دیگر چنین است مثل "نان سنگلک" که آن را هم می گیرند. مثلا پدرم وقتی از سر کار بر می گردد می گوید: "نون گرفتین؟" یا مثلا لباس هم گرفتنی است و میوه هم و ... اصلا همه چیز در عالم به دو دسته تقسیم می شود، چیزهایی که آن ها را می گیرند و چیزهایی که نمی شود آن ها را گرفت و "زن" در دسته ی اول این تقسیم بندی جا می گیرد.

شما دوست عزیز خواننده هم الآن حدس هایی زده ای که شما را به رعایت تقوای الهی و عدم تهمت زدن به دیگران دعوت می کنم.

و اما بقیه. انسان ها عموما به دو دسته تقسیم می شوند، عده ای که بالقوه می توانند زن بگیرند و به آن ها مرد می گویند- و عده ای که حتی بالقوه هم نمی توانند زن بگیرند به آن ها زن می گویند- حال خود مردها هم به دو دسته تقسیم می شوند، آن ها که توانایی زن گرفتن خود را بالفعل در آورده اند متاهل ها- و آن هایی که این توانایی بالقوه را هنوز بالفعل نکرده اند مجردها- و این دسته کلا آدم های خیلی بدبخت و بیچاره ای هستند و زندگی نباتی به حیات آن ها شرف دارد، چرا که دوستان متاهلشان آن ها را به مهمانی دعوت نمی کنند، همیشه کارهای سخت به علت تجرد بر عهده ی آن ها است. وضعیت کاری خود را باید با برنامه ی سفر دوستان متاهلشان تنظیم کنند و از همه مهم تر این که کلّاً کلّ دینشان روی هوا است! و از آن مهم تر نه به آن ها مسکن مهر تعلق می گیرد، نه یارانه می گیرند و نه خیلی چیزهای دیگر. در مجموع مرد مجرد، کلا آدم نیست!

لذا است که تصمیم گرفتم دیگر مجرد نباشم و برای خود "زوجه" اختیار کنم. و تو تصور نزدیک به تصدیق کن که یکی- دو سالی شده بودم دن کیشوت از این خانه به آن خانه که شاید دختری پیدا شود و قبول کند ما را به همسری خود که متاسفانه به علت فراگیری آموزش های عمومی و بالا رفتن سطح سواد دختر خانم های جوان، هیچ کس فریب ما را نخورد و حاضر نشد خود را بدبخت کند؛ تا این اواخر که داستان به نحو دیگری رقم خورد.

آن ها که حساب ها را به عقل دنیا تحلیل می کنند، بقیه ی این نوشته را نخوانند که کودک ضرب یاد ناگرفته را، انتظاری به گرفتن دیورژانس نیست.

پیش تر نوشتم "... این اواخر داستان به نحو دیگری رقم خورد." قبل از این اواخر، وقتی دیگر ناامید شدم از روال معمول زن گرفتن، همان کار که همه انجام می دهند و مثل آدم زن می گیرند، وقتی ناامید شدم از خودم و شکل و قیافه ام و قد و قواره ام و یک قران و دو ریال ته جیبم، رو کردم به سالار لوطی های عالم، به قمر بنی هاشم خطاب کردم: "بابا مشتی! دهنم سرویس شد، یک حالی بده جان اربابت!" و لفظ را رها کن و معنا را بچسب که در چه حالت، چه خواستم از چه کسی!

و حکما این شد که ما زوجه اختیار کردیم!

چند روز پیش از عیال می پرسم: فلانی! قبل از بار اول که بیایم خواستگاری چه حالی داشتی؟

- استرس!

- بعد از بار اول صحبتمان نظرت راجع به من چه بود؟

- می خواستم سر به تنت نباشد! کلا از ازدواج منصرف شده بودم!

- پیش از آن که برای بار دوم با هم صحبت کنیم کار خاصی کردی؟

- آره! حداقل دو ساعت گریه می کردم و به مامانم می گفتم زنگ بزن بگو این ها نیان!

- پس چرا دفعه ی بعد با بابات این ها آمدین خانه ی ما؟

- چون مامانم به زور سوار ماشینم کرد و هر چه کردم که بابا! من از این یارو چندشم میشه، بی خیال نشدن!

- اصلا چرا زنِ من شدی؟

- چون مامانم ازت خوشش آمده بود!

و من می مانم معطل که الآن باید خوشحال باشم یا ناراحت! ازش می پرسم:

- حالا نظرت چیه؟ هنوز هم همان که بود؟

 - پر رو نشی ها، ولی از تو به تر شوهر پیدا نمی شه!

و من در دلم می گویم: معلومه که پیدا نمی شه!

دست قدرت الهی بالای همه ی دست ها است و مقلب القلوب، خداست و لوطی از آن جهت لوطی است که لوطی گری می کند و اگر نه چه فرق است میان لوطی و نالوطی؟!

این را هم نوشتم تا دیگر دوستان خرده نگیرند از عدم اطلاع رسانی!

                                                                                    

آمده ایم، هر طور خودت صلاح می دانی ...

بسم الله الرحمن الرحیم

این روزها فرار می کنم از  "لا یمکن الفرار من حکومته" به دامن  "یا ارحم الراحمین" و فقرِ "لایملک الا الدعا"ی ام را غنی می کنم با "من رأس ماله الرجاء" و با "شاکیینِ" خمسه عشر رفاقت می کنم برای شکایت از نفس و خدا را به قضاوت می گیرم میانمان...  میان خودم و نفسی که امر می کند به سوّء ...

این شب ها هم آغوش می شوم با ابوحمزه که "یا سیّدی! عائذ بفضلک و هارب منک الیک ..." خدایا! من از تو، به تو پناه می برم!

خدایا! "لا اجد لذنوبی غافرا ..." نه آن که خیال کنی نه گشته ام و همین طور بی مقدمه آمده ام، نه! همه ی عالم و هر آن چه در او هست را دیده ام، ولی پیدا نکرده ام بخشاینده ای که درگذرد از همچو منی؛ لذا است که عرض می کنم "لا اجد" پیدا نکردم ...

"سیدی! لعلک عن بابک طَرُدَّنی ... فاقصیتنی!" خلاصه اش آن که خدای من! شاید مرا از در خانه ات طرد کرده ای و به من گفته ای برو گمشو ... به عزّتت قسم باور نمی کنم! که اگر این طور بود مرا سر سفره ی شهر الله الاکبر نمی نشاندی و دوباره رفاقت با ماه رمضون را عطا نمی کردی... به خودت قسم که من به تو خوش بین تر از این حرف هایم ...

و نه آن که تصور کنی همین طور یک لاقبا و نا محترم آمده ام؛ نه! دست در دست ارباب این شب ها در می زنم ...

صاحب خانه! مهمان آمده. در باز کن ...

 

چند روایت معتبر از نمایشگاه!

بسم الله الرحمن الرحیم

این چند روزه که فرصت نکرده ام به روز کنم این صفحه ی مجازی را، دوستانی نظر خصوصی گذاشته اند که ای فلان! این صفحه در ایام امتحاناتت منظم تر به روز می شد! و این عزیزان مگر نمی دانند اصلا خصلت ایام امتحان این است که انسان به کارهای دیگرش بهتر می رسد!

از آخرین روز امتحانات تا امروز که حساب کنی، بلاتشبیه مثل ... مشغول کار بوده ایم تا خیر سرمان جبران کنیم نبودن های دوران امتحانات و قبل ترش را ...

و مستند کوتاه زیر نمونه ی یکی از این بیگاری کشیدن های اسمش را نبر از ما است!

تصویربرداری اش را همان طور که خودتان حدس خواهید زد (!) در دوران نمایشگاه کتاب انجام داده ایم و اصلا همان طور که از اسم کار پیدا است راجع به نمایشگاه کتاب امسال است(!)

دو سه روزی است که کار درآمده و به علت شلوغی سر، کما فی السابق، الآن است که می رسم لینکش را بگذارم برایتان.

و اما خود مستند:

چند روایت معتبر از نمایشگاه!  فارس تی وی

یا مثلا:

چند روایت معتبر از نمایشگاه!     مدیا فایر 

التماس دعا

در کوی ما ساقی عطشان بهانه است!

بسم الله الرحمن الرحیم

در محرم عزای ارباب که به پا می شود، داغ حسین(ع) وصل است به داغ عباس و در شعبان آسمان که سرِ شوق می آید، باز هم وصل می کنی شادی از ارباب را به شادی از ساقی و انگار چاره ای نیست، جز ذکر هم زمان! و مگر سایه از صاحبش جدا می شود که عباس از حسین؟!
شب عید است و در سماوات اگر من و تو چشم داشتیم که ببینیم، می دیدیم که از خانه ی مولا تا خود عرش ملائکه صف کشیده اند براش چشم روشنی گرفتن و میکائیل ناظم این صف است و جبرائیل اجازه ی ویژه گرفته از خود خدا تا فقط دور پیامبر خاتم بگردد و زُل بزند به چشم های از شادی به اشک نشسته ی احمد و التماس کند تا قنداقه ی حسین را لمحه ای امانت بگیرد و به عرش برد و آبرویی بیاورد برای عرش ...

... و گمانم همین حسین، قتیل العبرات است ...

دوست ندارم خاطرت را در این روزها که عمیقاً مسرورم، مکدر کنم و اصلا مگر ذکر ارباب مکدِّر است؟ پیش تر این جا نوشته ام که شیر فاطمه را جز حسن ننوشید و دلیل این، ذکرِ مصیبتِ ارباب ما است، آن گاه که در رحمِ خیرالنّسا "انا الغریب" ، " انا العطشان" سر داد ... خشک می شود شیر مادری که پیش تر بداند روزگار غریبانه ی پسرش را.

قنداقه ی عباس را دست مولا که دادند، لبخند زد؛ یعنی این همان است که باید سرمایه ی حسینم باشد در کربلا.

عباس پسر ارشد فاطمه ی کلابییه است و حدود ده سال بعد از آن به دنیا آمد که همسر مولا شد- خودش که می گفت کنیز مولا شد- جماعتی از این خاله زنک های دو ریالی جمع شدند که "آره! فاطمه پسر دار شده. دیگر فرزندان فاطمه را توجه نخواهد کرد." اصلاً به گمانم برای همین بود که زنانِ آشنا را  هر چند وقت یک بار جمع می کرد، حسین را می نشاند وسط و خودش قنداقه ی عباس به دست دور سر ارباب می چرخید و زیر لب می گفت "الهی قربون حسین بری، ان شا الله ..."

سال روایت خاطرم نیست، شاید عباس آن وقت ها حدود چهار، پنج ساله بوده، شاید هم کمی بیش تر. ام البنین خوشه ای انگور دست پسر می دهد که بخورد و مگر خوشه ی انگور چیست؟ پسر می دود سمت کوچه و در پاسخ مادر که " کجا می روی پسرم؟" پاسخ می دهد: "می روم با ابا عبدالله بخورم." گمانم ارباب آن موقع ها ازدواج هم کرده بوده!

خواهرم سیزده- چهارده سالی از برادرم بزرگ تر است و وجدانی اش را که نگاه کنی برایش مادری کرده؛ لذا است که می فهمم این که می گویند زینب برای عباس مادری کرده یعنی چه. زبان حالی از سیدالشهدا شنیدم خطاب به علی اکبر که:

مادرت نیست اگر مادرِ سقا هم نیست                                عمه ات هست به جای همه ی مادر ها ....

عمه ات هست به جای همه ی مادرها ... ، راست گفته. زینب به جای همه ی مادرها راهی می کند فرزندانش را سوی میدان و یکی یکی پس می گیرد تن های پاره پاره شده یشان را ...

و اما ارباب. و ما ادراک الارباب ... و ما ادراک الارباب...

یا سیدالشهدا! از دید تو که نگاه می کنم می بینم بهتر از من هزارها داری، از دید من که نگاه می کنی، می بینی جز تو هیچ ندارم!

حرم را ندیده ام ...

             ارباب ما! ...

                   دعا کن برای ما ...

 

علیکم بالتعاونی!

به نام خدا

وقتی امتحان داری و نه درس خوانده ای، نه سر کلاس رفته ای، نه کتاب و جزوه ی استاد را نگاه انداخته ای، چه کار می کنی؟ در تصمیم گیری ات دخیل کن شدت تزخرف (مزخرف بودن) درس را و درس نامه را و مدل امتحان گرفتن استاد را و خیلی چیزهای دیگر را.

تو را نمی دانم، اما من که چنین کردم:

روز قبل از امتحان را مرخصی می گیرم از یاسر پس از آن که بسیار زیر بار منّتش می روم و نه آن که خیال کنی تمام روز را، نه وعده می کند باید قبل ساعت شش بعد از ظهر در دفتر حاضر باشم برای شرکت در جلسه ای و نمی فهمم این دیگر چه مرخصی است که عوضش باید بعد از ظهر بیایم سر کار! اما از یاسر همین قدر مرخصی کندن هم غنیمتی است که فرمود: " از خرس ..." رها کنم که پیش رفتنش دردسر است!

امتحان قرار است از چهار فصل باشد، دو فصل که پیش ترها اندک اطلاعاتی نسبت به آن ها دارم و دو فصل که کلا نسبت به آن ها بی اطلاعم و تو خیال کن نسبت من با "فیزیک پلاسما" به عنوان یکی از سرفصل ها، نسبت کودک هفت ساله است با معادله ی شرودینگر!

بعد از نماز صبح می نشینم به خواندن چند مقاله از شهید آوینی در حوزه ی فلسفه ی سیاسی تا دستم گرم شود برای فیزیک خواندن! سر موعد هم می روم کلاس ساعت هفت صبحِ "تفسیر موضوعی قرآن". کلاس که تمام می شود تیز می پرم ترک موتور و ایستگاه بعد کتاب خانه ی دانشکده است با خلوتی اول صبحش.

رو به دیوار جاگیر می شوم تا مجبور نباشم ده دقیقه یک بار بیست دقیقه وقت صرف سلام و علیک با این و آن کنم، هر چند این حربه خیلی هم موفق واقع نمی شود. به محض نشستن پشت میز لپتاب را باز می کنم و چک میل در ابتدا و کامنت خوانی وبلاگ در اسطوا و خبرخوانی از سایت ها در انتها. مهم ترین خبر کشور فوت ناصر خان است و مرده خوری جماعتی بر سر جنازه اش. و همه ی این ها کم از چهل دقیقه طول می کشد. بعد هم برای آن که ذهنم گرم شود و حال فیزیک خواندن پیدا شود دوباره باز می کنم "آغازی بر یک پایانِ" سید شهیدانمان را و می خوانم و می خوانم تا عذاب وجدان غلبه می کند و pdf را باز می کنم و این موقع گمانم ساعت 10 را نشان می دهد.

سر و کله زدن با محتوای درس 30 درصد کار است و دست و پنجه نرم کردن با آن text انگلیسیِ پرِ غلط های املایی و انشایی 80 درصد! یاد جلسه ی اول درس می افتم که استاد درس کذا مختصری از درس را که پیش برد ازش پرسیدیم:" جزوه ی تالیفی خودتان چرا انگلیسی است؟" و او که در کمال خونسردی و با کمی لبخند( منظورم پوزخند است) گفت چون سرعت تایپ انگلیسی ام بیش تر است و انگار ما بعدتر نمی فهمیم همه ی جزوه copy- paste شده از اینترنت است. انسان تعجب می کند!

انسان تعجب بکند یا نکند، من باید که text  مسخره را بخوانم و انصافا هم تا دقایقی بعد از اذان ظهر، غیر از آن پانزده شانزده باری که برای دیدار تازه کردن های مکرر با اصغر و اکبر و تقی و شهرام text را ول می کنم، به طور پیوسته مشغول ام با حضرت درس.

بعد از نماز هم ناهارکی و چرتکی که به انضمام هم می شود کم از پنجاه دقیقه. و بعد هم دوباره کتابخانه و درس و آن وسط ها کلاسی و ساعت شش جلسه ی تا نماز مغرب. شب ولادت حضرت زهرا است. خودم را مقید می کنم بروم خانه دست بوس والده ی مکرمه و به خیال خام خود می پندارم مراسم دست بوس و اهدای هدیه و حالا شیرینی خوردن و خنده کردن کم از یک ساعت طول می کشد و می توانم از بقیه ی زمان برای سر و کله زدن با text کذا استفاده کنم. خیالم از آن جهت خام است که می بینم اخوی گرام از آن جهت که فردا امتحان ریاضی پایان ترم دارد، مثل پاسبان سر گذر کشیک می کشد تا به محض مراجعت بنده، حقیر را خفت کرده و حق الحساب خود از این شندر غاز معلومات ریاضی را بگیرد. این می شود که تا ساعت یک بامداد به جای text با اخوی سر و کله می زنم. (بعد تر که کارنامه را می گذارند کف دست مادرمان معلوم می شود 19 گرفته از ریاضی، اخوی.)

یادم نیست نماز خواندم و خوابیدم یا خوابیدم و نماز خواندم، هر چه هست همان شبانه خوانده ها را می کنم دو و نیم فصل و نخوانده ها یک و نیم و فیزیک پلاسما همان نا آشنای غریب- جزء ناخوانده ها باقی می ماند که می ماند.

8 صبح روپوش پوشیده در کارگاه دانشگاهم برای ساخت چیزی شبیه کانال کولر. این کانال سازی را از آن بابت نقل می کنم که در این شانزده ساله ی تحصیل هیچ گاه این طور احساس شرمندگی نکرده بودم. در آن میانه ی کار، که از دیگر بچه ها عقب افتادم با معصومیتی کودکانه از خانم استاد پرسیدم:" ببخشید! در این مرحله باید چه کار کنم؟" و سرکار استاد هم گفتند:" خوب! حالا باید با انبردست خمش کنی!" چند لحظه ماندم معطل که "خوب! کجایش را باید با انبردست خم کنم؟ این را که با دست هم می شود خم کرد!" این شد که جلوی چشم سرکار استاد با دست خم کردم قطعه کار را  و همه ی این فرآیند را زیر نظر داشت سرکار خانم. سرم را که بالا آوردم، چند لحظه ای با نیش خند داشت نگاهم می کرد و این اول بار بود که در عمرم معنای نگاه " عاقل اندر سفیه" را فهم کردم. با همان خنده گفت" مگر نگفتم با انبردست خم کن!" در حالی که از ذهنم می گذرد:" مگر زور زیاد جرم است؟!" با همان حالت معصومانه می پرسم:" ببخشید! حالا چه کار کنم؟!" و ایشان هنوز با همان نیش خندِ از سر "عاقل اندر سفیه" می گوید:" برو مرحله بعد." و هر چند از این جلسه ی کارگاه 19 می گیرم اما داغ آن نگاه بر دلم می ماند.

بلافاصله بن کن می شوم کتاب خانه ی دانشکده برای از سر گرفتن تحصیل علم و دانش! و نه این که خیال کنی مقصودم کسب نمره است؛ که من عمیقا با درس خواندن برای نمره مخالفم!

دوباره دیدار تازه کردن های بعد از چند ماه شروع می شود. هر کس که می رسد، می گوید:" بَه! از این طرف ها! ..." یا آن ها که دیروز دیده انم می گویند:" سید! چه شده دو روز پشت سر هم دانشکده رویت می شوی؟!" و پاسخ من " و لا یمکن الفرار من امتحان" است به همه ی این حضرات!

بیست دقیقه ای که می گذرد می بینم من مرد فهم کردن این مطالب با این text بلا گرفته نیستم و تا امتحان 3-4 ساعتی بیش تر نمانده. این می شود که به عادت مالوف شروع می کنم به جمع آوری محفلِ "کور و کچل ها" و محفل کور و کچل ها را از "محفل ققنوسِ" هری پاتر عاریت گرفته ام! چند صباحی است که چند نفری شب یا روز امتحان ها دور هم جمع می شویم ، هر کدام به واسطه ی ویژگی خاصی که داریم. مثلا علی رضا همیشه به واسطه ی نزدیکی ای که با مافیای قدرت به هم زده، همیشه جزوه ی خوبِ کپی شده ای دارد. من هم همیشه با هر ضرب و زوری که هست نیمی از درس را تا سه ساعت قبل از امتحان خوانده ام و صابر که همیشه بر حسب اتفاق آن نیمه ی دیگر را می خواند و اگر استاد جزوه یا کتاب انگلیسی معرفی کند، فرهاد هم هست برای تطبیقِ نصّ ِ جزوه ی دست نویس با نصّ انگلیسی! و از جهت لطف باری تعالی این بار پویا هم به جمع ما اضافه شده که از رفقای زمان باشگاه ما است و هنوز با همان طراوت درس خوان.

یک ساعته پلاسمای مادر مرده را پویا توضیحمان می دهد با اطناب فراوان. یک ربعه لیزر را من توضیح می دهم با ایجاز فراوان و به طور همزمان به برکت فرهاد تطبیق می دهیم سوادمان را با نظر text لعنتی! و این می شود که جمع می کنیم چهار فصل را زیر سه ساعت برای پنج نفرمان و همه هم نمره ی خوب می گیریم بعدتر که نمره ها را استاد می زند پشت در اتاقش.

این ها را نقل کردم از جهت یادآوری برکات تشکیل تعاونی های درس خوانی! و تعاونی یعنی هر کس سهمش را بیاورد، هر چند سهمش اندک باشد.

بعد امتحان می روم سایت دانشکده و عده ای مثل همیشه در حال وقت تلف کردن و بعد از مدت ها مهمانشان می شوم به یک دست فیفا 2011 وحوصله ام آن قدر نمی کشد که بازی را تمام کنم و نیمه کاره رها می کنم ...

به خودم جایزه می دهم از بابت امتحان خوبی که داده ام و می نشینم به خواندن "آغازی بر یک پایان" تا تمام می شود. بعد هم همه ی سخنرانی های سال 90 آقا را که هنوز نخوانده ام، می خوانم. چند نفری از خوانندگان با لطف این وبلاگ کامنت خصوصی گذاشته اند که سری به وبلاگشان بزنم و مطالبشان را بخوانم و نظرم را عرض کنم  که می روم و می خوانم و نظر نمی دهم! بعد هم کمی با خود خلوت می کنم، حدود یک شب تا صبح.

در این چند روزه چند فیلم خوب دیده ام که دیدنش را توصیه می کنم به همه ی خوانندگان این خطوط. اول فیلم "پدر" را که ساخته ی مجیدی است. همین طور فیلم های "باران" و "بچه های آسمان" از همین کارگردان را. و "به همین سادگی" و " زیر نور ماه" از رضا میرکریمی و فیلم "seven" از فینچر و " رهایی از شاوشن" از فرانک دارابونت و "جاده ی سبز" از همین فیلم ساز و فعلا همین کافی است. (البته خیلی هایشان را برای بار دوم بود که می دیدم.)

در این چند روز چندتایی هم کتاب دست گرفته ام که "وداع با اسلحه"ی همینگ وی جزءشان بوده و "کالبدشناسی فرهنگی فتنه" از آقای میرباقری که شدیدا توصیه اش می کنم. و "حیات فکری سیاسی امامان شیعه" از آقای جعفریان و "بیچارگان" داستایوفسکی و "آینه ی جادو"ی سید الشهدای اهالی قلم که هنوز تمام نشده و "مثل من و تو" درباره ی شهید کاظمی که از نمایشگاه خریدمش و فکر کنم که همین.

وقتی وقت کم است، انسان باید انتخاب کند میان کارهایی که دوست دارد انجام دهد و کارهایی که خیلی دوست دارد که انجام دهد! و این است که در این چند وقت من میان "نوشتن" که دوستش دارم و "خواندن" و "دیدن" که دوست ترشان دارم، دومی ها را انتخاب کرده ام!

 

یک روز، سه برش

بسم الله الرحمن الرحیم

برش اول

صبح بیدار شدم با دلخوری! اولا بابت کمبود خواب و اجبار کلاس اول صبح، دوما از جهت زنگِ نیمه شبِ دیشبِ یکی از دوستان و انتظار بی جایی که از بنده داشت و سوم از جهت اوقات تلخی که در محل کار حادث شده بود.

لباس کارگاه در دستم بود و همین طور زیر لب به این و آن بد و بیراه می گفتم و پیاده سمت دانشگاه می رفتم که چشمم افتاد به کودکی در کالسکه که با مادرش می رفت مهد کودک. این را از آن جهت فهم کردم که ورودشان را دیدم به مهد کودک. دخترک دو سال نداشت و بر خلاف مادرش که خیلی اول صبح سر حال نبود با عروسکش بازی می کرد و می خندید. نگاهم که با نگاهش تلاقی کرد، آن خنده ی دلنشینِ روی لبش اصلا انگار غم را از دلم برداشت. ناخودآگاه من هم لبخند زدم. همین طور نگاهم می کرد و می خندید. استمرار خنده اش، لبخندم را خنده کرد و خنده ام، خنده اش را به ریسه رفتن مبدل ساخت.

آن قدر ذوق کرده بود و آن قدر کیف کرده بودم از این تلاقی اتفاقی نگاه ها که مدتی را قدم آهسته کردم و با فاصله دنبالشان کردم و در آن خیابان و آن اول صبحی شکلک در می آوردم برای دخترک مو بورِ مو فرفری!

بچه مدرسه ای هایی که از روبه رو می آمدند چه در دلشان می گفتند به منِ شکلک درآرِ در آن اول صبح، خدا عالم است اما برایم اصلا مهم نبود. دخترک رو به مادرش کرد و پرسید: " مامان این عمواِ کیه؟" ... " میگم این عمواِ کیه؟" و مادر که خیلی حوصله ی جواب دادن نداشت. سوال دختر را بی پاسخ گذاشت.

و در آن میان من آن دخترِ زیبا را نعمتی الهی یافتم که حالم را دگرگون ساخت و همه ی غصه ها را فقط با یک خنده ی شیرین اول صبحی از دلم برداشت.

برش دوم

خیلی از صلاه ظهر نگذشته بود که صدای "دنگ، دنگ" دوباره بلند شد. خانه ی کناریمان را خراب می کردند تا حکما به جایش بسازند و بفروشند. من و حاج حسن نشسته بودیم در اتاق جلسات و درس می خواندیم گمانم؛ که احساس کردیم "دنگ، دنگ" زیادی نزدیک است. من رو به دیوار نشسته بودم و حاج حسن با کمی فاطله پشت به آن.

"دنگ، دنگ" ...  یک ترک کوچک روی دیوار تازه نقاشی شده ظاهر شد. هر چه به حاج حسن گفتم:" بابا! این ترک نبود، الآن درست شده!" قبول نکرد و گفت: " نه این ترک ازقبل بود." چند لحظه بعد و ترک دیگر و دوباره حاج حسن زیر بار نرفت. مجابش کردم چشم بدوزیم به دیوار تا اگر ترک جدید بوجود آمد، او هم ببیند.

"دنگ، دنگ" ... الحمد لله دیوار دیگر ترک بر نداشت، چشم که بر هم زدیم دیدیم سرو گردن افغانی زحمت کشد داخل اتاق ما است و " یا الله" می گوید!

به حاج حسن می گویم: " ترک دیوار را که ندیدی، افغانی کذا را که می بینی؟!"

عزا گرفته ایم چه طور به صاحب خانه خبر دهیم!

برش سوم

بعد نماز مغرب و عشا با سعید سوار موتور شدیم که برویم خانه. دویست سیصد متری که رفتیم چشمم افتاد به صندوق صدقه. زدم کنار و به سعید گفتم "بپر یک صدق بنداز." دویست و پنجاه تومان او پول خرد داشت و دویست تومان هم من. وقتی می خواست پول بیاندازد داخل صندوق با خنده گفت:" چهارصد و پنجاه تومان کافیه؟!"

به ستار خان که رسیدیم، سر یک چهارراه نزدیک بود بین یک مزدا3 و یک وانت له بشویم! البته برای من که موتور سوار هستم عادی بود ولی برای سعید ... ! سعید حالش که جا آمد خیلی جدّی پرسید:" مطمئنی چهارصد و پنجاه تومان تا سید خندان کافیه؟!"

کنار خیابان ایستادم و در حالی که دست می کردم داخل کیف پولم، گفتم:" مثل این که بعد از هدف مندی یارانه ها نرخ صدقه ها تغییر کرده!"

 

غزل

ساقی! غزل بریز

     که این آب آتشین

          دیری است ره به خیالم نمی برد

 

خودِ ابی عبدالله هم می دونه!


نمی دانم کِی بود و کجا ولی خوب یادم هست پای مجلس اهل دلی نشسته بودم، تنهای تنها. این که می گویم تنها تو خیال نکن کسی نبود در آن مجلس؛ که بود. منظورم آن است از رفقا کسی را همراه نداشتم و در آن مجلس غریبه بودم، یعنی خیال می کردم که غریبه بودم.

آن صاحب نفس شعری می خواند آن وسط های جلسه. یادم نیست چه شد که خواند و چند بیتی اش خاطرم مانده:

 هر چه داریم ز توست به درگاهِ حسین، ای علمدار حسین             

                               خواهم از فاطمه ما را نکند از تو جدا، پسر ام بنین

کاشف الکرب تویی، آب تویی، بابِ حسین، مهر و مهتابِ حسین               

                               همه کاره تویی در میکده ی کرب و بلا، پسر ام بنین

افتخار همه ی ما است، غلام تو شدیم، که به نام تو شدیم ....

این جا که رسید حاج آقا، مکثی کرد، نگاهی چرخاند و گفت: " دیدی یک ملکی را می گویند که به نام زده ایم؟! شماها را به نام ابوالفضل زدن!"

از ذهنم می گذرد:" خدا کند این طور باشد!"

حاجی آقا می گوید:" می گی نه؟! قیامت معلوم میشه!"

دوست دارم این طور باشد اما یک لحظه خجالت می کشم. به خودم می گویم:" پس ارباب چه؟ سیدالشهدا؟ بی ادبی نیست؟"

حاج آقا آرام سر برمی گرداند به سمت من. لحظه ای نگاه مان در هم گیر می کند. آرام و خفیف لبخند می زند و می گوید:  " خودِ ابی عبدالله هم می دونه!"

و بعد ادامه می دهد شعر را:

                        ... مادرت هست گواه دلِ بشکسته ی ما، پسر ام بنین