طلوع؛ تجدید مطلع

بیش از پنج سال از رقم خوردن نخستین سطور و کلمات بر این دفتر می­گذرد. وبلاگ «خصوصی نیست ...» برای حقیر در این مدت –البته با فراز و نشیب­هایش- همواره امکانی برای تمرین و سیاه مشق اندیشیدن و نوشتن و نیز آموختن و نقد شدن بوده است. نقطۀ اوج این حکایت شاید در ماه­های پر تلاطم و حادثه خیزِ پیش و پس از انتخابات خرداد 88 بود. اما در سال­های اخیر، در فصل­هایی بعضاً طولانی فضای این وبلاگ به رخوت و رکود گذشت و حال آن کم و بیش به حالت «کالمعلّقه» متحول شد!

حلقۀ جهاد فکری طلوع امیدی است برای تجدید مطلع در این فرآیند نزول و رکود. دو مزیت عمده در این هجرت مجازی وجود دارد: نخست اینکه در این خانه مشترک جدید توفیق همجواری با برادران بزرگوارم سید فرید حاج سید جوادی، احمد مخبری، فرشاد مهدی پور و مهدی شاه آبادی را دارم. اعضای حلقه علاوه بر برادری ایمانی و هماهنگی تحلیلی کلّی نسبت به شرایط سیاسی و فرهنگی کشور و موقعیت جریان حزب اللهی (اصولگرایی)، وجه مشترک دیگری نیز دارند و آن توفیق مجاورت کریمۀ اهل بیت در شهر مقدّس قم است. طبعاً هجرت از وبلاگ فردی به وبلاگ گروهی زمینه­ای برای تقویت و هم افزایی داشته­ها و توانایی­های پراکنده را فراهم می­آورد.

دیگر اینکه، بر اساس نظم و قاعدۀ مقرّر بین اعضای حلقه همگی متعهد شده اند که یکبار در هفته و در روزی مشخص وبلاگ را به روز کنند و بدین ترتیب علی القاعده رکود و غبار گرفتگی از نوعی که در اینجا داشتیم، به طلوع راه نخواهد یافت. ان شاء الله.

«خصوصی نیست ...» را به همین صورت «کالمعلّقه» حفظ می­کنم و سراغ «مطلّقه» کردنش نخواهم رفت. از آن رو که اولاً لیست پیوندهایش یحتمل آنچنان که به کار خود من می­آید، کار دیگرانی را هم راه می­اندازد. ثانیاً ممکن است مطلبی باشد که به هر دلیل متناسب با فضای وبلاگ گروهی قلمداد نشود ولی انتشار آن در این کلبۀ شخصی خالی از لطف نباشد.

به امید دیدار شما در
حلقۀ جهاد فکری طلوع

تأملات مصری (5)

قبلاً نوشته بودم و باز هم تکرار می­کنم:

اگر می­خواهید سرنوشت انقلاب اسلامی بهمن پنجاه و هفت را ببینید، در صورتی که نه با نسخۀ امام خمینی که با نسخۀ مهندس بازرگان حرکت می­کرد، امروز مصر را بنگرید!

سی ماه پس از پیروزی انقلاب، رئیس جمهور منتخب به جرم فرار از زندان رژیم سابق و همکاری با حماس در بند است، مرشد عام جماعت اخوان که در تمام دوران ناصر و سادات و مبارک حکم نوعی "خط قرمز" را داشت، بازداشت شده و  دیکتاتور سابق با تبرئه شدن از تمام موارد اتهامی آزاد می­شود!

 

کند و کاوها و پنداشته ها (3)

تعیین میدان منازعه؛ نقش جلیلی و ولایتی

اگر بپذیریم که آقایان جلیلی، قالیباف و روحانی سه ضلع اصلی رقابت انتخابات 92 بودند، می­توان "پیام نهایی" یا گزاره محوری کمپین انتخاباتی این سه نفر را بدین شرح قرائت کرد:

جلیلی: ما در آستانه پیروزی بزرگ هستیم و باید با صبر و مقاومت این گام آخر را برداریم.
قالیباف: مشکلات مهم و بزرگی در کشور وجود دارد و با مدیریت و کار می­توان آنها را حل کرد؛ چنان که ما در تهران این گونه عمل کرده ایم.
روحانی: مشکلات بزرگ و مهمی در کشور وجود دارد و کلید نهایی حل آنها در سیاست خارجی است؛ سابقه ما نشان می­دهد که می­توان با دیپلماسی مدبرانه مشکلات را حل کرد.

با مدنظر قرار دادن حجم سنگین مشکلات و مسائلی که مردم در دو سال اخیر با آنها مواجه بوده اند، به روشنی می­توان دریافت که چرا کمپین جلیلی اساساً نمی­توانست در انتخابات 92 موفق باشد. در حقیقت، جلیلی تا حد زیادی نسبت به آنچه که از نظر بخش اعظم مردم «مسأله اصلی» قلمداد می­شد، ساکت بود و آن را نادیده می­گرفت و این نادیده گرفتن هر مبنایی که داشت، برای رأی دهنده متوسط یا همان "خاکستری" نمی­توانست پیام خوبی داشته باشد. فلذا زمینه مناسبی برای اینکه جلیلی و پیام نهایی او در جامعه پهن شود، وجود نداشت.

این در حالی است که در میان «امت حزب الله»[1] و به ویژه در میان طیف جوان و فعال آن، توافق و اجماع کم­نظیری بر سر حمایت از دکتر جلیلی ایجاد شده بود. کمپین حامیان جلیلی کسانی را گرد هم آورد که شاید یک سال قبل گرد هم آمدنشان تا حد زیادی ناممکن قلمداد می­شد: از جنبشی­های پایداری ستیز و احمدی نژادی های مخالف مشایی تا دوآتشه­های پایداری و حتی بخشی از شاخه جوانان ایثارگران و رهپویان. در حوزه نخبگان فکری و فرهنگی حزب اللهی نیز میزان حمایت و "مایه گذاشتن" که در این انتخابات شاهدش بودیم، حتی در سالهای اوج محبوبیت احمدی نژاد مسبوق به سابقه نبود. اما حاصل کار این بود که جز رأی عقیدتی و هویتی حزب الله چیزی به سبد جلیلی واریز نشد. این واقعیت سببی جز این ندارد که جلیلی با اصلی­ترین مسأله و دغدغه فضای انتخاباتی تماس برقرار نکرد و حامیان و هواداران مخلص و متعصب او نیز به این مسأله توجهی نکردند.

اما نقش آفرینی جلیلی در صحنه انتخابات فراتر از چیزی بود که به خودش مربوط می­شد. در واقع، اگر رقابت اصلی در صحنه انتخابات را حول مسائل عینی و محسوس اقتصادی و معیشتی و راه حل آنها، قلمداد کنیم، جلیلی با صرف حضور خود در انتخابات میدانی را گشود که زمینه را برای پررنگ شدن صورتبندی روحانی فراهم می­کرد. حضور جلیلی، مسائل سیاست خارجی و به تبع آن پرونده هسته­ای را در کانون مباحثات انتخاباتی قرار داد. طرح نبوغ آمیز (!) دوگانۀ «مقاومت- سازش» که در عمل از سوی مردم به مثابه دوگانۀ «تندروی- عقلانیت و تدبیر» فهمیده شد، باعث شد تا مسأله کارآمدی و مدیریت از نقطۀ مرکزی توجه به حاشیه رانده شود. فلذا نهایتاً در نسبت با مسأله اصلی انتخابات، از جانب بخش زیادی از مردم، این راه حل روحانی بود که مهم و قابل اتکا فهمیده شد و موج هفتۀ آخر بر بستر همین گزاره یا پیام سوار گردید: «مشکلات داخلی راه حل سیاست خارجی دارد.»

هر چند که چنین باوری خیلی پیشتر از اینها در ذهنیت بخشهایی از جامعه ما سابقه داشته است –حتی قبل از ماجرای هسته­ای و تحریمهای گستردۀ دو سال اخیر-، اما حضور جلیلی در صحنه انتخابات نقش چشمگیری در بولد شدن و گسترش یافتن این ایده در بازۀ زمانی تبلیغات ریاست جمهوری یازدهم ایفا کرد. به خصوص وقتی این امر با بی توجهی تقریباً کامل وی به مشکلات و مسائل ملموس دو سال اخیر و نیز ضعف کامل او و تیمش در دفاع عملکرد خود و سیاست هسته­ای نظام طی 5 سال اخیر توأم گردید. این در نوع خود طنز تلخی است که جلیلی و یارانش حتی در این مورد که علی القاعده تنها نقطه قوت و برگ برنده شان محسوب می­شد، بسیار ضعیف­تر از حد انتظار ظاهر شدند؛ چه در مناظره علی باقری- واعظی و چه در مناظره سوم کاندیداها آنان موفق نشدند به نحو همه فهمی توضیح دهند که در پرتو مذاکرات سالهای اخیر تا چه میزان دشمن مجبور شده از خط قرمزهای پیشینی خود عدول کند و عملاً به نقطه­ای برسد که در چارچوب فضای مذاکراتی سال­های 82-84 حتی در رؤیا نیز نمی­شد آن را تصورکرد. آنان نتوانستند برای عامه مردم توضیح دهند که آنچه در فضای مذاکرات پیشین (دورۀ روحانی) جاری بوده تا چه میزان مستلزم تضییع حقوق و خدشه دار شدن عزت ملی بوده است. اگر آنان قطب مخالف خود را "سازش" (در معنای مذموم و نامطلوب لفظ) تعریف کرده بودند، باید اذعان کرد که هیچ توفیقی در ساختن این مفهوم در ذهنیت عمومی (غیر از هواداران و حامیان که از پیش چنین تصوری داشتند) پیدا نکردند.

از این جهت، مناظره سوم یک نقطه عطف بسیار تعیین کننده است. نقش آفرین مهم این مناظره کسی جز علی اکبر ولایتی نبود. ولایتی که عملاً  بر مبنای مزیت نسبی خود، در طول کمپین انتخاباتی­اش عمده کردن سیاست خارجی و تعریف آن به مثابه مسیر حل مشکلات را در دستور کار داشت، در اینجا تیر خلاص را شلیک کرد. او به نحوی باورنکردنی مواضع و عملکرد هسته­ای نظام را مورد حمله قرار داد. در واقع، بدین ترتیب هرچند خود را به طور کامل از معادلات انتخابات حذف کرد اما پیام حسن روحانی را به نحو چشمگیری تقویت کرد. روشن است که این امر فقط به مفاد و ادله سخن دکتر ولایتی مربوط نبود، بلکه جایگاه حقوقی و سرمایه نمادین او تأثیری به مراتب بیشتر داشت.

در مقابل این شرایط دشوار از جلیلی چه واکنشی دیده شد؟ جلیلی عصبانی و برانگیخته شد. او چند بار قاطعانه گفت که این ادعاها غلط است و بعد هم سخنانی گفت که معنایش برای عموم مردم اصلاً مشخص نبود. (از جمله دربارۀ اختلاف نمایندۀ آمریکا و انگلیس و ...) و تمام!

نگارنده این سطور، در همان دقایق پس از مناظره سوم پیامکی با این مضمون به برخی از دوستان نسبتاً سرشناس حامی دکتر جلیلی ارسال کرد که: «شاید اگر به جای ایشان در این مناظره آقا مهدی محمدی شرکت کرده بود، نتیجه بهتری را شاهد بودیم.» دوستان ما که از به هیجان آمدن کاندیدای همیشه آرام­شان هیجان­زده شده بودند، پاسخ­های نه چندان دوستانه­ای دادند! دوستان اصلاً قادر نبودند تا فضای ذهنی و عاطفی خود از متن مناظره را از خوانش احتمالی عامه مردم تمییز دهند. درست مانند حامیان میرحسین موسوی که وقتی او در انتهای مناظره با احمدی نژاد هیجان زده شد و اوج گرفت، به شور آمدند و تصور نمی­کردند که بخش زیادی از مردم این هیجان نهایی را صرفاً به مثابه "دست و پا زدن نهایی یک بازنده" درک کرده اند!

بدین ترتیب این زمینه بیش از پیش در فضای اجتماعی فراهم گردید که در میان دو راهکار حاضر در صحنه انتخابات برای حل "مسأله اصلی"، این کلید روحانی است که کارگشاست و نه بیل و کلنگ قالیباف! البته عموم مردم به هیچ وجه قائل نبودند که در حال رأی دادن به "سازش" هستند. کدام سازش؟ وقتی شخصیت­هایی در بالاترین سطوح تصمیم­گیری نظام از این سخن می­گویند که می­توان با صرف یک چای و قهوه با فلان رئیس جمهور، مسائل را حل کرد؛ وقتی در دفاع از سیاست هسته­ای سالهای 82-84 عملاً گفته می­شود که ما تعلیقی نداشته ایم و کارمان را همان موقع هم پیش می­بردیم ولی با تدبیر و زیرکی که غرب هم نتواند بهانه و گزکی از ما بگیرد، وقتی به نظر می­رسد که خدا و خرما با هم قابل جمع است (!)، چه دلیلی دارد که این همه مسائل و مشکلات را به خاطر هیچ و پوچ متحمل شویم؟!

روشن است که می­توان این تلقی را درست یا غلط، خوشبینانه و یا واقع بینانه قلمداد کرد. اما نهایتاً باید در عمل به نظاره بنشینیم که دولت تدبیر و امید چگونه قرار است این پیمانه را "کج دارد و مریزد"؟! مهم­تر اینکه واکنش احتمالی غرب چگونه خواهد بود؟ آیا ترجیح می­دهد با استقبال از پیام ضمنی مستتر در رأی مردم (نارضایتی از شرایط اقتصادی) به سوی تشدید فشار در جهت اثرگذاری­های بیشتر بر فضای داخلی حرکت کند؟ یا دست­کم به صورت تاکتیکی از فشارها می­کاهد تا موضع داخلی –به قول خودش- «میانه روها» را تقویت کند؟

برای روشن شدن پاسخ به زمان نیاز داریم.

ادامه دارد
 

1-       وقتی از حزب الله سخن می­گوییم، از بزرگترین و قدرتمندترین اقلیت فرهنگی-اجتماعی جامعه ایران سخن می­گوییم. بر آنم که جامعه ایران و تکثر و تنوع درونی آن، ما را با مجموعه­ای از پاره­ها و اقلیت­های فرهنگی و اجتماعی مواجه می­سازد و و به رغم وجود برخی مشترکات کلی و عمومی از قبیل اعتقادات و ارزشهای بنیادین دینی، ما فاقد یک گروه اکثریت فرهنگی-اجتماعی هستیم. در میان این اقلیت­ها، آنکه از همه منسجم­تر و قدرتمندتر و ریشه دار تر است، «حزب الله» است.

کند و کاوها و پنداشته ها (2)

مسألۀ ائتلاف در دقیقه نود

چنانکه اینک به طور نسبی مورد اجماع همۀ ناظران و تحلیلگران قرار گرفته است، پیروزی یک مرحله­ای روحانی محصول موجی بود که عملاً در دو سه روز پایانی رقابت انتخاباتی صحنه را در نوردید و او را به نصاب لازم رساند. موج مذکور البته با شتاب ملایمی از حدود 10 روز مانده به انتخابات آغاز شده بود. بر مبنای نظرسنجی معتبر مؤسسۀ مرتبط با یکی از نهادهای عمومی، از روز 15 خرداد تا 19 خرداد، روحانی با افزایش روزانه 1.5 تا 2 درصد، آرای خود را از حدود 5 درصد به بیش از 12 درصد ارتقا داد و از رتبۀ پنجم به رتبۀ دوم صعود کرد. هر چند بر سر رتبۀ دوم، رقابت میلی متری و نفسگیری میان او، رضایی و جلیلی در جریان بود. در این مرحله، قالیباف کماکان با فاصله­ای 12 درصدی در صدر قرار داشت.

اما کناره گیری عارف و اجماع «ضد اصولگرایانه» حاصل از آن، به رشد روحانی شتابی فوق تصور داد. بر مبنای نظرسنجی­های اوایل هفته آخر، جمع جبری درصد آرای روحانی و عارف به زحمت به 20، می­رسید و کماکان کمتر از آرای قالیباف بود. اما آنچه در عمل محقق شد این بود که با کناره گیری عارف، نه تنها در روز چهار شنبه روحانی به قالیباف رسید، بلکه نظرسنجی پنج شنبۀ صدا و سیما حاکی از آن بود که قالیباف را پشت سر گذاشته و از مرز 38 درصد آرا نیز گذشته است! شیبی که در روز انتخابات نهایتاً به درصد 50.7 رسید.

منشأ این رشد شتابناک چه بود؟ توضیح ساده­ای وجود دارد که پاسخ را به «اسطورۀ آرای خاموش» احاله می­کند. مقصود از آرای خاموش عمدتاً مخالفان نظام و سبزهای رادیکال و به اصطلاح تحریمیها هستند. البته در این امر تردیدی وجود ندارد که بخش اعظم این افراد، با امیدواری حاصل از وحدت به صحنه آمدند و رأی خود را به نام روحانی به صندوق ریختند. ضمن اینکه بسیاری از این افراد قبل از این هم به موضع مشارکت در انتخابات رسیده بودند و صرفاً بر سر انتخاب میان روحانی و عارف دچار تردید بودند. اما چنانکه پیشتر گذشت، نگاهی به ماهیت و ترکیب آرای روحانی، به روشنی حکایت از آن دارد که پیروزی او و خصوصاً دور اولی شدنش، در همان جایی رقم خورد که پیروزی احمدی نژاد در سال 88: شهرهای کوچک و روستاها. فراموش نکنیم که میرحسین موسوی در سال 88 با وجود فعال کردن تقریباً کامل همۀ ظرفیت­ –به اصطلاح- آرای خاموش، در انتخابات شکست خورد. 

مسأله مهم همانگونه در روزهای اخیر به کرات مورد اشاره قرار گرفته است، هم­افزایی حاصل از وحدت و موج ناشی از آن است. اینجا همان جایی است که دو دوتا لزوماً 4 نمی­شود! بخش قابل توجهی از رأی دهندگان –به اصطلاح- خاکستری که جهت­گیری ایدئولوژیک بر تصمیم­شان غالب نیست، از موج رأیی که خصوصاً در روزهای آخر شکل می­گیرد، متأثر هستند. این یک واقعیت است که بخشی از رأی دهندگان از اینکه به گزینه­ای رأی بدهند که رأی نیاورد، احساس غبن و شکست می­کنند! مشاهدات و مسموعات دست اول نگارنده و دیگران، به ویژه از شهرستان­های کوچک، نیز مؤید این امر است: افرادی که تا دو روز مانده به انتخابات تصمیم به رأی به قالیباف، رضایی و ولایتی داشته اند (ویا هنوز تصمیم مشخصی نگرفته بودند) و در روز انتخابات به روحانی رأی داده اند. چرا؟ «چون همه به روحانی رأی می­دهند!» این همان مکانیزمی است که پیشتر در سال 76 و 84 نیز به ترتیب به نفع خاتمی و احمدی نژاد هم عمل کرده است.

با این تحلیل، برخی اصولگرایان در روزهای آخر قبل انتخابات و بیشتر بعد از انتخابات، عدم ائتلاف در دقیقه نود را به عنوان خطایی استراتژیک عامل شکست این جریان قلمداد کرده اند. از این منظر، «اگر ائتلاف برای روحانی کارساز است، چرا نباید برای رقبایش کارساز باشد؟» دست­کم این است که ائتلاف کاندیداهای اصولگرا، بمبی در فضای خبری منفجر می­کرد که موج انفجار آن می­توانست روند پیشرفت موج روحانی را کند و فضا را عوض کند.

واقعیت آن است که این ارزیابی را نمی­توان به طور جدی رد کرد و همچنین به عنوان امری قطعی پذیرفت. در واقع امری است که فقط تحقق عملی­اش می­توانست نتایجش را آشکار کند. با این وجود نگارنده، لازم می­داند تا توجه معتقدان به لزوم ائتلاف در دقیقه نود و باورمندان به پیروزی قطعی حاصل از آن را به دو نکته جلب کند.

اول آنکه ائتلاف ضد اصولگرایانه تفاوت مهمی با ائتلاف اصولگرایانه احتمالی داشت که بخشی از هم­افزایی و سینرجی آن از همین امر نشأت می­گیرد: این تفاوت، نگرش «بدنۀ حامی» به ائتلاف و اعتقاد به درستی آن بود. در واقع، کناره گیری عارف به نفع روحانی امری بود که حتی طرفداران عارف را نیز عموماً خوشحال می­کرد و به آنان امید پیروزی می­داد. در واقع از جانب بدنۀ حامی ائتلاف و اجماع مطالبه می­شد و تحقق آن گامی به پیش بود. اما در طرف مقابل وضعیت به کلی متفاوت بود. به طور مشخص، بدنۀ حامی دکتر جلیلی نه تنها آمادگی پذیرش ائتلاف و کناره گیری وی را نداشت، بلکه در صورت وقوع -لا اقل بخش قابل توجهی- آن را نوعی خیانت به خود قلمداد می­کردند. این که چه روندها و فرآیندهایی طی 8 سال یا بیشتر ما را به این نقطه رسانده است، سؤالی است که می­تواند در جای خود مورد توجه قرار گیرد. امّا اصل این مطلب یک واقعیت تحلیلی است. فلذا، برخلاف جناح مقابل در اینجا ائتلاف پیام آور شادی و پیروزی نبود. این احتمال وجود داشت که حتی بعضاً برخی از سبد رأی این جریان اتلاف شود و یا به تصمیماتی چون رأی سفید و رأی به مهندس غرضی برسد! این چیزی بود که بعضاً از طرفداران جلیلی دربارۀ رأی احتمالی دور دوم شان شنیده می­شد. اما قدر متیقن این است که انرژی و نشاط حاصل از این وحدت که بتواند بخشهای دیگری جامعه را با خود همراه کند، منوط به تحرک و نشاط بدنۀ حامی بود و زمینه مساعدی برای این تحرک به چشم نمی­خورد.

از سوی دیگر گسترش و موج اجتماعی، چیزی نیست که صرفاً متکی به خود باشد. بلکه این موج می­بایست بر بستر عمومی شدن یک پیام یا مفهوم ساده پیش برود. موج احمدی نژاد 84 ، در چهل و هشت ساعت آخر در بستر این پیام گرفت که: «یک نفر هست که مثل رجایی ساده زیست است و دزد نیست و آمده است که دست دزدها را قطع کند». در روزهای آخر انتخابات 92 نیز موج روحانی بر بستر یک پیام ساده و کوتاه عمومیت یافت. دربارۀ این که این پیام چیست در ادامه سخن خواهد رفت اما در اینجا صرفاً باید یادآوری شود که بدون چنین زمینه­ای هر گونه وحدت و ائتلاف احتمالی نیز نمی­توانست راهگشا باشد.

ادامه دارد  

کند و کاوها و پنداشته ها (1)

نکاتی دربارۀ ریخت شناسی آرای رئیس جمهور منتخب

نتایج تفصیلی انتخابات ریاست جمهوری از حیث پیشتازی حجت الاسلام حسن روحانی در سطح کشور تقریباً وضعیت یکسانی را نشان می­دهد. به جز سه استان بختیاری نشین  همسایه (یعنی خوزستان، کهکیلویه و بویراحمد و چهارمحال و بختیاری) که رضایی در صدر قرار گرفته، برخی شهرستان­های استان خراسان شمالی و رضوی که قالیباف بیشترین آرا را به خود اختصاص داده و دو منطقۀ محروم و کم برخوردار «بشاگرد» (هرمزگان) و «قلعه گنج» (کرمان) که جلیلی رتبه نخست را به دست آورده است، در سایر استان­ها و شهرستان­های کشور روحانی با تفاضلی کم یا زیاد از سایر رقبا پیشی گرفته است. فلذا در اصل پیشتازی او نمی­توان سخن از نقش آفرینی ویژه و خاص منطقه یا ترکیب جمعیتی مشخص سخن به میان آورد.

اما در مورد یکسره شدن کار پیروزی او در دور اول وضعیت متفاوت است. مروری گذرا بر نتایج تفصیلی به روشنی حاکی از آن است که روحانی «پیروزی در دور اول» را مرهون همانجایی است که احمدی نژاد پیروزی "قاطع" در انتخابات 88 را مرهون آن بود؛ شهرستان­های کوچک و روستاها.

از میان شش شهر بزرگ و پرجمعیت کشور که احتمالاً عنوان کلانشهر در مورد آنها صادق باشد، روحانی فقط در دو شهرستان تبریز و شیراز حدنصاب بیش از 50 درصد آرا را کسب کرده است. میزان آرای او در تهران 47، در اصفهان 46، در مشهد 37 و در اهواز 42 درصد است. در میان سایر مراکز استان­ها نیز هر چند پراکندگی قابل توجهی از حیث نتایج وجود دارد اما میانگین کلی آنها تقریباً عدد 50 درصد را نشان می­دهد. اما جالب اینجاست که درصد رأی روحانی در شهرستان­های کوچک­تر  به حدود 60 درصد می­رسد و در مناطقی که متغیر خاصی نقش آفرین است (مثلاً حضور پررنگ برادران و خواهران اهل سنت) از مرز 70 درصد آرا می­گذرد.

توجه به حضور و تأثیر بالای رأی مناطق کم برخوردار در پیروزی دور اولی حسن روحانی هم از جهت فهم درست پیام 24 خرداد از جانب جریان پیروز انتخابات و هم از جهت لزوم بازنگری و ارزیابی جریان اصولگرا و نیز حامیان دولت در کارنامه 4 سال اخیر خود، بسیار حائز اهمیت است. به ویژه دوستان عدالتخواه و آرمانگرا و "مستضعف دوست" ما که تصورشان این بود که رأی مستضعفین مانند چکی سفید امضا در جیبشان است، باید عمیقاً در این باره تأمل کنند که چگونه همانها که با رأی قاطع خود احمدی نژاد را از «مخمصۀ تهران» رهاندند، اینک کسی را برگزیده اند که از هر سو بنگری شباهتی میان او و احمدی نژاد 88 نمی بینی که تعارض و تفاوت نیز مشهود است.

در این فقره نه تنها رأی مناطق و روستاهای محروم، که آرای ساکنان حومۀ مستضعف نشین تهران نیز شایسته توجه است. البته در این مناطق، روحانی به لحاظ درصد آرا پیروزی چندان قاطعی کسب نکرده و عموماً بین 40 تا 45 درصد از آرا را به دست آورده است. اما مقایسۀ عدد آرای او با عدد آرای میرحسین موسوی در همین مناطق، در شرایطی که تعداد کل آرا نسبت به سال 88 اندکی نیز کاهش یافته است، کاملاً معنادار است. تعداد آرای روحانی نسبت به موسوی در اسلامشهر 49.5 درصد، پاکدشت 107 درصد، ورامین 49 درصد و رباط کریم 153 درصد رشد داشته است. شاید اگر سال قبل، آرای بالای علی مطهری در انتخابات مجلس نهم در منطقۀ اسلامشهر (آن هم در حالی که معضلات اقتصادی هنوز ابعاد گستردۀ کنونی را پیدا نکرده بود) مورد تأمل قرار می­گرفت، اکنون از نتیجۀ انتخابات در مناطق و نقاطی که در سالهای اخیر پایگاه رأی اصولگرایان و عدالتخواهان قلمداد شده اند، متعجب نمی­شدیم. شاید در آن صورت از منظری واقع بینانه­تر صحنه کشور و اقتضائات جدید آن را می­دیدیم و در حصار اوهام خودساخته گرفتار نمی­آمدیم.

چهار سال قبل؛ در چنین روزی ...

بنده اينجا در منبر نماز جمعه، در خطبه‌اى كه در حكم نماز است، حقايق را بايد بيان بكنم. (...)

مردم اطمينان دارند؛ اما برخى از طرفداران نامزدها هم اطمينان داشته باشند كه جمهورى اسلامى اهل خيانت در آراء مردم نيست. ساز و كارهاى قانونى انتخابات در كشور ما اجازه‌ى تقلب نميدهد. اين را هر كسى كه دست‌اندركار مسائل انتخابات هست و از مسائل انتخابات آگاه است، تصديق ميكند؛ آن هم در حد يازده ميليون تفاوت! يك وقت اختلافِ بين دو رأى، صد هزار است، پانصد هزار است، يك ميليون است، حالا ممكن است آدم بگويد يك جورى تقلب كردند، جابه جا كردند؛ اما يازده ميليون را چه جور ميشود تقلب كرد! در عين حال بنده اين را گفتم، شوراى محترم نگهبان هم همين را قبول دارند كه اگر كسانى شبهه دارند و مستنداتى ارائه ميدهند، بايد حتماً رسيدگى بشود؛ البته از مجارى قانونى؛ رسيدگى فقط از مجارى قانونى. بنده زير بار بدعتهاى غيرقانونى نخواهم رفت. امروز اگر چهارچوبهاى قانونى شكسته شد، در آينده هيچ انتخاباتى ديگر مصونيت نخواهد داشت. بالاخره در هر انتخاباتى بعضى برنده‌اند، بعضى برنده نيستند؛ هيچ انتخاباتى ديگر مورد اعتماد قرار نخواهد گرفت و مصونيت پيدا نخواهد كرد. (...)

انتخابات اصلاً براى چيست؟ انتخابات براى اين است كه همه‌ى اختلافها سر صندوق رأى حل و فصل بشود. بايد در صندوقهاى رأى معلوم بشود كه مردم چى ميخواهند، چى نميخواهند؛ نه در كف خيابانها. اگر قرار باشد بعد از هر انتخاباتى آنهائى كه رأى نياوردند، اردوكشى خيابانى بكنند، طرفدارانشان را بكشند به خيابان؛ بعد آنهائى كه رأى آورده‌اند هم، در جواب آنها، اردوكشى كنند، بكشند به خيابان، پس چرا انتخابات انجام گرفت؟ تقصير مردم چيست؟ اين مردمى كه خيابان، محل كسب و كار آنهاست، محل رفت و آمد آنهاست، محل زندگى آنهاست، اينها چه گناهى كردند؟ كه ما ميخواهيم طرفدارهاى خودمان را به رخ آنها بكشيم؛ آن طرف يك جور، اين طرف يك جور. براى نفوذىِ تروريست - آن كسى كه ميخواهد ضربه‌ى تروريستى بزند - مسئله‌ى او مسئله‌ى سياسى نيست؛ براى او چه چيزى بهتر از پنهان شدن در ميان اين مردم؛ مردمى كه ميخواهند راهپيمائى كنند يا تجمع كنند. اگر اين تجمعات پوششى براى او درست كند، آنوقت مسئوليتش با كيست؟ (...)

من از همه‌ى اين دوستان، اين برادران، ميخواهم بنا را بر برادرى بگذاريد، بنا را بر تفاهم بگذاريد، قانون را رعايت كنيد. راه قانون باز است. راه محبت و صفا باز است، از اين راه برويد. و اميدوارم خداى متعال توفيق بدهد كه همه از اين راه بروند.

شکوه شکست

ما شکست خورده ایم. ما حزب اللهی­ها نتیجۀ انتخابات ریاست جمهوری 24 خرداد 1392 را به رقیب واگذار کرده ایم و این بیش از هر چیز مؤید اقتدار و ثبات نظام جمهوری اسلامی است: جمهوری اسلامی آنقدر مستقر و باثبات است و آنقدر ظرفیت دارد که می­شود وفادارترین جریان و جماعت درون آن شکست بخورند و اتفاق خاصی هم رخ ندهد.

ما شکست خورده ایم و این شکست را می­پذیریم. بهترین شیوۀ مواجهه با شکست، پذیرفتن آن و درس گرفتن از آن است. ما نیاز نداریم که در واکنش به شکست، کودک­وار از حقیقت بگریزیم و برای نپذیرفتن آن خود را و فراتر از خود را به آتش بکشیم. ما نیازی نداریم که در واکنش به شکست، جنون آمیز دائماً فریاد بزنیم: «ما بیشماریم ... ما بیشماریم»! ما بیشمار نیستیم ولی زیادیم! زیادیم ولی نه آنقدر زیاد که بدون همراه کردن دیگران، دیگرانی غیر از خودمان، بتوانیم انتخابات را ببریم.

ما شکست خورده ایم اما دنیا به آخر نرسیده است. خدا هست، آقا هست، نظام هست، بسیج هست، حزب الله هست. رخداد تاریخ­سازی که با انقلاب خمینی (ره) آغاز شده است، ادامه دارد و با همۀ فراز و نشیب­ها تداوم خواهد داشت. چه بسا شکست و نزول و افول هم نشئه­ای از نشآت همین تاریخ باشد و مقدمه­ای برای صعود دیگری. فلسفه خوانده­ها حتماً حکایت "مکر عقل" را که هگل می­گفت، شنیده اند. ما دیندارها به آن می­گوییم: "مشیت الهی"!

ما شکست خورده ایم و طبیعتاً شکست تلخکامی­ها و تبعات سوء خود را دارد اما دنیا به آخر نرسیده است. یکی از اعضای ردۀ دوم «جامعه روحانیت مبارز» در دهۀ شصت و هفتاد رئیس جمهور ایران شده است. شاید اساساً این مملکت یک دوره ریاست جمهوری به «جناح راست» بدهکار بود! حالا عالیجناب حسن روحانی تحت الطاف پدرخوانده و با کمک کسانی چون ناطق نوری و دیگر عزیزانی که با تقبل زحمت در ستاد دکتر ولایتی به این امر خطیر یاری رساندند (!)، می­توانند اولین دولت کاملاً راستی تاریخ انقلاب را تشکیل دهند. البته باید سهم همپیمانان کارگزار را فراموش نکنند.

ما شکست خورده ایم و باید در ماهیت این شکست تأمل کنیم. تلاش می­کنم به زودی در مطلب دیگر به این امر بپردازم.

توضیح ضروری: آنچه در این نوشته به عنوان شکست مطرح گردیده در چارچوب مناسبات و محاسبات مادی متعلق به دنیاست. و گرنه، از جهت مناسبات حقیقی عالم که داستان شکست یا پیروزی هر کس را خودش باید جداگانه در ضمیر و وجدان خود حکایت کند.

زنجیره های استدلال

قالیبافی نیستم ولی به قالیباف رأی می دهم!

زنجیرۀ نخست:
ما برای چه رأی می­دهیم؟ آیا غایت رأی ما باید اظهار هویت باشد یا تحقق مصلحت عمومی؟ به عبارت دیگر، ما رأی می­دهیم تا از طریق آن هویت عقیدتی، فرهنگی و اجتماعی خود را اظهار کنیم و وزن اجتماعی اش را نمایش دهیم یا اینکه رأی می­دهیم تا به واسطۀ رأی ما شرایطی که مقتضای مصلحت کشور، نظام و انقلاب است در رأس دستگاه اجرایی محقق شود؟

طرح این سؤال در حالت دو شقی فوق الذکر هرگز به معنای غیر قابل جمع بودن این دو وضعیت نیست. به اعتقاد من، وجه مهمی از رأی ما همان اظهار هویت است و این را نمی­توان و نباید نفی کرد. در واقع حالت بهینه این است که این رأی هم متضمن اظهار هویت عقیدتی باشد و هم منتج به تحقق مصلحت عمومی. اما اگر در شرایطی فرضی، این دو غایت در تضاد و تزاحم با هم قرار گرفتند، تکلیف چیست؟ کدام یک را باید در اولویت قرار داد؟

حتی پاسخ به این سؤال هم از نظر من جواب سرراست و قطعی ندارد. باید دید در چه شرایط و تحت چه ضرورت­ها و الزاماتی؟ در شرایط عادی می­توان با آسودگی اصالت را به اظهار هویت داد. مگر نه آنکه سیاست از منظر دینی قبل از هر چیز عرصۀ تحقق  فضایل و ارزشهاست؟ اما در «شرایط غیرعادی» نیز می­توان با خیالی آسوده چنین حکم کرد؟

***

زنجیرۀ دوم:
در ساختار حقیقی و حقوقی نظام ما به طور عام، و از منظر ما به عنوان معتقدان و وفاداران به حکومت دینی به طور خاص، اصولاً جایگاه رئیس جمهور چیست؟ با اصطلاحات علم مدیریت، رئیس دولت بیشتر قرار است "رهبر" باشد یا "مدیر"؟ رئیس جمهور قرار است پیش­برندۀ یک پروژۀ تمدنی-تاریخی باشد و یا مسئول سازماندهی و ادارۀ دستگاه اداری و اجرایی با موضوعاتی از قبیل نان، آب، مسکن، انرژی، کار، ارز، سرمایه، پول و ...؟ مسأله این نیست که کدام یک از این دو اصل است یا مهم­تر است؛ مسأله این است که رئیس جمهور به عنوان رئیس دستگاه اجرایی و اداریِ "واقعاً موجود" متولی کدام یک از این دو است؟ اساساً نقش دولت در پروسۀ تاریخی و تمدنی چیست؟ آیا دولت متولی و مسئول اجرای پیشبرد آن است یا بهره مند و برخوردار از ثمرات و نتایج و محصولات آن؟ یا نوعی اثر رفت و برگشتی باید در این میان برقرار کرد؟

***

زنجیرۀ سوم:
نقطۀ اصلی تمایز یا تفاوت کاندیداها و جریان­های مختلف سیاسی و کاندیداهای مربوط به آنها در شرایط فعلی چیست؟ بسیاری دوستان ما که می­خواهند مبنای عمیق نظری برای مسأله بتراشند، از دو الگو یا مدل توسعه سخن به میان می­آورند. از نظر دوستان، تمایز یا در واقع ویژگی متمایز کنندۀ کاندیدای مطلوب این است که به الگویی اسلامی و ایرانی برای پیشرفت در مقابل الگوی توسعۀ رایج و متداول غربی قائل است. روشن است که ارادۀ گسست از مدل توسعه غربی در میان مدیران و نخبگان از الزامات پروسۀ گذار تمدنی تاریخی است. اما برای روشن­تر شدن محل نزاع جای سؤالاتی باقی است. آیا در حال حاضر، به صورت بالفعل، الگوی حتی اولیه­ای برای توسعۀ غیر غربی یا الگوی پیشرفت ایرانی اسلامی در دسترس داریم؟ آیا مجموعه­ای از ایده­های کلی و یا بصیرت­های انتقادی درباره وضع موجود را می­توان مدلی عملی قلمداد کرد؟ در غیاب مدل عملیاتی برای الگوی توسعۀ ایرانی اسلامی چه می­توان کرد؟ راهی جز تصرف و حک و اصلاح در مدل­ موجود باقی می­ماند؟ آیا صرف وجود یک «ارادۀ تنها» ملاک اصلی می­تواند برای برقراری تمایز باشد؟ اگر نهایتاً آنچه قرار است عملیاتی شود، مدلی حک و اصلاح شده از الگوی توسعه متعارف باشد، آیا می­توان مدل­های توسعۀ متفاوت را کانون اصلی تمایز و اختلاف و مبنایی برای انتخاب اصلح دانست؟

***

جمع بندی
تصور می­کنم که ما در شرایطی غیرعادی هستیم. شرایطی که اثرات ناشی از یک طرح عظیم اصلاحی اقتصادی (هدفمندی یارانه­ها) با پیامدهای حاصل از سنگین­ترین تحریمی که در طول تاریخ معاصر بر کشور یا ملتی تحمیل شده، روی هم افتاده است و این پیامدها به دلیل ضعف مدیریت و سوء تدبیر در دو سال اخیر به شرایطی منجر شده که ارزش پول ملی به یک سوم تنزل یافته و نوعی بی سامانی و گسیختگی در بازار و صنعت و دستگاه اداری مشهود گردیده است. طبیعی است که اثرات این گسیختگی خود را در محیط و فضای اجتماعی و سیاسی نیز ظاهر می­کند که کرده است. اثراتی که می­تواند ویرانگر اصل و اساس طریق مقاومت حق طلبانه در عرصه جهانی و تضعیف کنندۀ نظام اسلامی (در معنای عام آن) به عنوان تبلور و البته کارگزار (agent) پروژۀ تمدنی و تاریخی انقلاب اسلامی باشد. سر و سامان دادن به این وضع گسیختگی و آشفتگی، مهم­ترین ملزومۀ ادامۀ این پروژه و نیز تداوم مسیر مقاومت است که این مسیر جز با همراهی عقبۀ اجتماعی ممکن نیست. لازم است که ما شرایط را به گونه­ای رقم بزنیم که سهم سوء مدیریت و بی عرضگی در مشکلات و نابسامانی موجود حداقل ممکن باشد. در آن صورت می­توانیم با صدای رسا بگوییم که آنچه بر ما می­رود حاصل ظالمانه­ترین تحریم­های تاریخ معاصر است و یقیناً ملت ما آن را تحمل می­کند؛ چنانکه در دورۀ جنگ سخت­تر از این را تحمل کرد.

رئیس جمهوری که در چنین شرایطی نیازمند آن هستیم کسی است که در عین وفاداری به هستۀ مرکزی ایدۀ انقلاب اسلامی و به خصوص جایگاه ولایت، واجد توانمندی لازم برای ادارۀ این وضع باشد. رئیس جمهور (به خصوص در موقعیت زمانی فعلی) باید بتواند باری از دوش رهبری بردارد. کار رئیس جمهور رهبری و هدایت پروژۀ تاریخی تمدنی نیست؛ بلکه مدیریت لجستیک و پشتیبانی این فرآیند است.

هر کس رئیس جمهور شود، رئیس جمهور وضع موجود است و در دل مناسبات و قواعد و الزامات موجود باید حرکت کند. این گونه نیست که ما بر سر دوراهی قرار گرفته باشیم که یکسوی آن درخشش نور ایمان محمدی باشد و سوی دیگر آن سقوط به ظلمات توسعۀ مدرنیستی! هر کس رئیس جمهور شود رئیس همین دولت واقعاً موجود می­شود با همین بدنه کارشناسی و با همین ریل­گذاری. البته می­تواند تغییراتی در ریل و جهت­گیری و فضا بدهد ولی «حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست.» آقای دکتر سعید جلیلی به درستی اشاره کرده اند که بخش مهمی از کار دولت بعدی پیشبرد و عملیاتی کردن اسناد بالادستی نظام مثل چشم انداز و برنامه پنجم و اصل 44 و ... است. اهل فن خوب می­دانند که همین اسناد به لحاظ نظری و عملی نسبت مشخصی با ادبیات متعارف توسعه دارد و مگر می­تواند نداشته باشد؟

پس در مورد صورت مسأله نباید دچار توهم و خیال شد. مسأله اصلی آن است که چگونه می­توان در عین حفظ موضع مقاومت در عرصه بین المللی به اوضاع داخلی سر و سامان داد. در واقع نقطه تمایز در دو مطلب است: یکی اعتقاد و التزام به مقاومت حق طلبانه و دیگر توان و قدرت اداره. با لحاظ این مقدمات من فکر می­کنم جناب دکتر محمد باقر قالیباف مناسب­ترین گزینه در میان گزینه­های موجود برای ریاست جمهوری است و به او رأی خواهم داد. هر چند که نسبت به اشکالات مهمی که به مشی سیاسی و عملی او وارد شده است واقفم و برخی از آنها را درست می­دانم. البته تخریب­ و کینه کشی و لجن پراکنی حسابش جداست و بخشی از فضایی که نسبت به قالیباف در میان دوستان ما وجود دارد هم محصول چنین مواردی است.

آگاهم که رأی بنده و امثال بنده به آقای قالیباف اظهار کنندۀ هویت ما نیست. طبیعی است که اگر بنا بر اظهار این هویت بود، برای من و بسیاری چون من، رأی به عزیزی چون دکتر سعید جلیلی اولویت داشت. اما در شرایط فعلی، تصور می­کنم رأی در جهت تحقق مصلحت عمومی انقلاب و نظام بر رأی در جهت اظهار هویت حزب الله ارجحیت دارد.

 

سازش طلبان و احکام عقل متعارف

عقل متعارف که حتی یک آدم معمولی که در بازار برای خرید می­رود از آن برخوردار است، حکم می­کند که شما اگر موقع خرید جنس را پسندیدید، قبل از انجام معامله شروع به تعریف و تمجید از آن نکنید و اصولاً خود را خیلی مشتاق و محتاج به آن نشان ندهید. چون در این صورت نه تنها مسیر خود را برای هر گونه چانه زدن و تخفیف گرفتن بسته اید؛ که اگر با فروشنده ناتو و دغلی طرف باشید، بعید نیست با ارائه قیمتی چند برابر قیمت واقعی اصطلاحاً گوشتان را هم ببُرد!

نمی دانم چگونه است که کاندیداهای دیپلمات مآب و سازش طلب ما این حکم روشن عقل متعارف را هم رعایت نمی­کنند! حتی اگر بنا بر سازش هم باشد، این میزان شوق و اشتیاق و نیاز که از شما نشان داده می­شود، موضعتان را سر میز مذاکره تضعیف می­کند. آیا متوجه این نمی­شوید؟

پ.ن: نگارنده چند وقت قبل در یادداشتی از «معضلۀ رقابت سیاسی در نظام دینی» سخن به میان آورد. اما حقیقتاً چیزهایی که در رقابت اخیر رخ می­دهد، فوق تصور و حتی تخیل است! اینکه فرد همیشه محترم و موجهی که بیش از سه دهه قدر دیده و در صدر نشسته، در کوران رقابت سیاسی، سر از جایی در آورد که به وکیل مدافع مواضع دشمن بدل شود و موضعی اتخاذ کند که حتی اپوزیسیون منصف جمهوری اسلامی هم نمی­گیرد، را کجای دلمان بگذاریم؟!

حداد عادل، کاندیدای اصلح

اصلح بودن یک صفت تفضیلی است که در مقام قیاس معنای خود را می­یابد. علاوه بر این اصلح دانستن یک کاندیدا و آگاهی به ملاک­های اصلحیت مبتنی بر تصوری است که از شرایط و نیازهای روز داشته باشیم. در این نوشته، پنج ویژگی که آقای دکتر غلامعلی حداد عادل واجد آنهاست و با توجه به نیازها و شرایط فعلی ایشان را به گزینه اصلح برای ریاست جمهوری اسلامی بدل می­کند، ذکر شده است. طبیعی است که برخی از این ویژگی­ها در کسانی جز ایشان نیز متحقق است، اما این آقای دکتر حداد است که در مقام جمع بندی بر مبنای میانگین جامعیت بیشتری برای این امر دارد.

یکم. دکتر حداد عادل عمیقاً حزب اللهی و مکتبی است و در فراز و نشیب وقایع سیاسی سال­های اخیر نشان داده است که وفاداری عمیق خود به نظام و رهبری را با هیچ چیز معامله نمی­کند. ورود تکلیف مدارانۀ ایشان به سیاست در حالی است که از منظری عافیت طلبانه می­توانست همچون برخی همگنان خود دامن از غبار سیاست برگیرد و به مثابه "شخصیت فرهنگی" و "دانشمند فرزانه" محبوب عام و خاص، انقلابی و ضد انقلاب باشد. دکتر حداد درست است که شخصیتی فرهنگی و ادیب و فاضل و دانشمند است، اما قبل از همه اینها «حزب اللهی» است. با همین رویکرد بود که ایشان در وانفسای نخستین روزهای فتنه 88 غیورانه به عرصۀ روشنگری وارد شد و از تبعات قابل پیش بینی چنین ورودی نهراسید. دفاع منطقی و محکم ایشان از مواضع اصولی و عقیدتی نظام در مناظره روز پانزده خرداد 92 نیز حجت دیگری بر این مدعاست؛ دکتر حداد به تمنای جلب آرای این و آن سخن نگفت و این اتفاقاً از نظر حقیر اسباب تقویت آرای ایشان در مناظره دیروز را فراهم کرد.

دوم. دکتر حداد عادل اهل عقلانیت و مشورت و کار جمعی است. هر چند تخصص وی اقتصاد نیست و یا از لحاظ توان و قوت اجرایی برترین کاندیدای موجود در صحنه نیست (اگر چه معتقدم با سابقۀ بیش از یک دهه معاونت یکی از بزرگترین وزارتخانه­های کشور و یک دوره ریاست مجلس از میانگین هفت کاندیدای دیگر  در حوزه اجرا چیزی کم ندارد) اما قادر و مشتاق به تجمیع همۀ توان­های موجود در کشور و جریان اصولگرایی در جهت سامان دادن به مهم­ترین مسائل کشور (کنترل تورم، تقویت تولید و مبارزه با فساد) است. دکتر حداد کسی است که می­توان امید و انتظار داشت دو کاندیدای اصولگرای مهم دیگر صحنه انتخابات را که هر یک برجستگی­های خاص خود را دارند (آقایان قالیباف و جلیلی) در دولت خود در مهم­ترین مسئولیت­ها به کار گیرد و بتواند به صورت مطلوب و روان از همه توان اصولگرایی بهره مند شود. در عین حال، ارتباط و تعامل نزدیک ایشان با جمعیت رهپویان و دکتر زاکانی می­تواند منجر به این شود که از حاصل کار هشت ماهۀ آن دوستان در تدوین برنامه­ای در چارچوب اسناد بالادستی نظام و مبتنی بر مسأله شناسی نیازهای انقلاب اسلامی در دهه پیشرفت و عدالت، نیز بهره گرفته شود.

سوم. دکتر حداد فردی ملایم و اخلاقی است و این ویژگی در جهت ایجاد وحدت و کاهش التهاب و درگیری و بداخلاقی به عنوان میراث چهار سال اخیر، می­تواند شدیداً مورد توجه باشد.

چهارم. دکتر حداد اگر چه به نسل اول انقلاب تعلق دارد اما رابطۀ وثیق و تعریف شده­ای با نسل دوم و سوم دارد. موقعیت سیاسی او عمدتاً مربوط به دهه 1380 و عصر نوین اصولگرایی است. یکی از معدود نفراتی بود که در هر دو لیست اصلی اصولگریان در انتخابات مجلس نهم حضور داشت و مورد پذیرش همۀ طیف­های اصولگراست.

پنجم. دکتر حداد عادل مردمی، عدالتخواه و فسادستیز است. پروژه­هایی همچون تحقیق و تفحص از دانشگاه آزاد و قوه قضائیه، استیضاح وزیر راه دولت خاتمی، لغو قرارداد ترک سل و ... که در مجلس هفتم و با هدایت و همراهی ایشان صورت گرفت، مؤید این ادعاست.

با توجه به شرایط موجود عرصۀ انتخابات، یعنی تعدد و تکثر کاندیداها و خصوصاً عدم اجماع مخالفان اصولگرایی بر گزینۀ واحد، می­توان بدون دغدغه نتیجه و پراکندگی احتمالی آرا، گزینۀ اصلح را تبلیغ و ترویج کرد. طبیعی است که در صورت وقوع تغییر در این وضعیت، تصمیمات دیگری قابل اتخاذ است.  

قمارباز

درباره اش همیشه می­گفتند که شطرنج سیاست را خوب بازی می­کند. امروز اما معلوم شد که طرف شطرنج باز نیست، "قمارباز" است.

.

.

.

فقط به نظرم هفتاد و نه سالگی سن مناسب یرای قماربازی نباشد.

به یاد امیرخان

در شرایطی که اهل فضل این همه از امیر حسین فردی یا همان امیرخانِ بچه­های مسجد جواد الائمه و حوزه هنری و کیهان بچه­ها می­گویند چون منی چه حرف به درد بخوری می­تواند بزند؟! این چند خطی که اینجا می­نویسم فقط برای این است که اسمم جایی آن اواخر سیاهۀ آنها که ذکری از «امیرخان بزرگ» کردند، ضمیمه شود. حکایت منقار کوچک پرنده و آتش نمرود ...

جملۀ معروفی از آقا نقل شده که: «هر جا هستید جوری عمل کنید که انگار آنجا مرکز دنیاست و شما دارید سرنوشت تاریخ را رقم می­زنید!» (نقل به مضمون) به نظرم می­آید آقای فردی تجلی و تبلور کامل چنین چیزی بود. این پیشکسوت ادبیات و هنر انقلاب، هیچوقت احساس نکرد که جایی که هست و کاری که دارد می­کند برایش کوچک است و به نظرش نیامد که خیلی از نوچه­ها و شاگردانش اسم و رسمی به مراتب بیشتر از او دست و پا کرده اند. همان­جایی که بود و همان کاری را دستش گرفته بود، محکم و متمرکز و با انگیزه نگه داشت. سرش با کسی شوخی نداشت و با کسی معامله نمی­کرد. در عین حال، آن را مقدمه و زمینۀ گرفتن جایی یا ارتقای موقعیتی و یا به قول امروزی­ها «احساس تکلیفی» (!) قرار نداد.

این روحیه­ای بود که نه فقط در ادارۀ کیهان بچه­ها که حتی در ادارۀ فوتبال مشهور عصر یکشنبه و سه شنبه­ها داشت. در یک قرار ورزشی دوستانه و تفریحی طوری رفتار می­کرد که گویی در حال آماده سازی و تمرین دادن یک تیم حرفه­ای است! جماعت نویسنده و هنرمند و روزنامه­نگار مشهور و شاخصی را که هر کدام برای خود کسی بودند (به جز امثال من)، قبل از بازی بیست دقیقه می­دواند و و بعد هم همین حدودها نرمش می­داد. تازه نوبت کار با توپ و «اقا وسط» بود. خلاصه بعد از یکساعت تا یک ساعت و نیم فرصت به این می­رسید که فوتبال بازی کنیم. اگر هم زرنگ­هایی مثل رضا امیرخانی هوس می­کردند که عمداً دیر بیایند و به اصطلاح نرمش را «بپیچانند»، امیرخان مچشان را می­گرفت. حتی به شرایط بدنی و تغذیه اهالی فوتبال هم نظارت داشت و چند بار به خود من تذکر افزایش وزن داد که البته افاقه نکرد!

امروز همه از مهربانی و صداقت او گفته اند و دلبستگی­اش به نظام و انقلاب و آقا و جایگاهش در ادبیات و هنر انقلاب. گفتم شاید یادآوری این نکته به خودم و دیگرانی مثل من از منش امیرحسین فردی نیز بی فایده نباشد.

در محضر آیت الله

دو سال پیش، در چنین روزهایی بود که در یک بعد از ظهر زمستانی به منزل آیت الله خوشوقت رفتیم. ایشان در همان اتاق ساده و محقری که به سیرۀ اهل علم، دور تا دورش را کتاب زینت داده بود، از من و همسرم وکالت گرفتند و خطبۀ عقد را جاری کردند. آن هم در نهایت دقت و وسواس و به چند روایت و عبارت متفاوت. قبل از آن فرمودند که از قرآنی که به سنت مألوف پیش رویمان گشوده و گذاشته شده بود، چند آیه بخوانیم. که «این کتاب برای خواندن است.» و البته برای عمل کردن. بعد از خطبه هم به اختصار نصیحت­مان کردند. لب لباب نصیحت این بود که با هم باشید، تک نپرید و همۀ مسائل زندگی را با همراهی و مشورت و توافق پیش ببرید.

فراغت از اینها، زمانی دست داد که راجع به اوضاع و احوال روز از پدرم سؤال کنند. از آشوب 25 بهمن 1389 تنها سه-چهار روز می­گذشت. به طنز و مهربانی دعا کردند که به برکت این ازدواج ریشۀ فتنه کنده شود! و نهایتاً با یادی از امام و شهدا مجلس را به پایان بردند. تعامل حاج آقا (که معمولاً بیشتر در هیأت جلالی بودند تا جمالی) آنقدر صمیمی و بی تکلف بود که ما بر خلاف توصیۀ دوستی که واسطۀ این توفیق بود (آقا هادی عسگری که خداوند صبر و تسلی­اش عنایت کند)، از ایشان درخواست عکس یادگاری کردیم و با بزرگواری به این درخواست ما پاسخ مثبت دادند.

این اولین نوبتی نبود که "محضر" آیت الله خوشوقت را درک می­کردم، اما آخرین بود. در سالهای انتهای دوره دبیرستان و ابتدای دانشگاه به تناوب توفیق این را می­یافتم که به فیض نماز جماعت مسجد امام حسن (ع) برسم و بعد از نماز در جلسۀ پرسش و پاسخ جوانان با ایشان حاضر باشم. سؤالاتی متنوع از عقاید و احکام و اخلاق و تاریخ تا حتی مسائل جاری زندگی اجتماعی و خانوادگی. پاسخ­های ایشان به سؤالات معمولاً کوتاه بود و ساده. یادم هست که آن زمان با بلاهت کودکانۀ کسی که تازه دانشجو شده و دنبال دانایی (!) است، بعضی وقتها به نظرم می­رسید که این جوابها که خیلی ساده است! بعید است جواب سؤالات به این مهمی، اینقدر ساده باشد! به عنوان مثال حاج آقا در جواب بسیاری از سؤالات و تقاضاهای دستور العمل اخلاقی و معنوی به همان پاسخ مشهور اکتفا می­کردند که: «انجام واجبات و ترک محرّمات» پیش خودم می­گفتم خب اینکه معلوم است ...!

نمی­خواهم بگویم از بلاهت دانشجویی فاصله گرفته ام اما حالا خیلی بیشتر می­فهمم که چه بسا پرسش­های دشوار، پاسخ­هایی ظاهراً ساده داشته باشند. این سادگی از جنس همان سادگی و بساطتی است که در دعوت انبیای الهی وجود داشته است. در عین حال که همۀ معانی و مفاهیم تاریخ اندیشۀ بشری از آورده­های همین دعوت عام و همه فهم انبیا نشأت می­گیرد.

القصه، آن­زمان بیش از آنکه توفیق بهره­مندی از علم آیت الله خوشوقت را داشته باشم، از حضور در "محضر" ایشان مستفیض بودم. ایشان حقیقتاً محضری داشت و مجلس و فضای حضور آیت الله و کلیت فضای مسجد امام حسن به گونه­ای بود که حتی فرد نامستعدی چون من هم خود را در این محضر احساس می­کرد.

***

چند ماه قبل، به بهانه­ای عجیب موجی از اهانت و هتاکی متوجه این عالم جلیل القدر شد که به واقع تکان دهنده و باورنکردنی بود. البته حماقت و رذالت جماعت هتاک چیزی نبود که بر اهل شناخت و بصیرت نامعلوم باشد. سخن از جماعتی است که با کوله­باری از ادعا و هاله­ای از تقدس، عملاً کاری جز تخفیف و تحقیر شیعه انجام نداده اند. دم از ولایت می­زنند و ولایت به تعبیر امام (ره) برایشان چیزی جز «تکسّب و تعیّش»  نیست. کدام ولایت؟ ولایتی که از هر معنای عمیق عقیدتی و سیاسی تهی شده و نقل و نبات لفاظی­های مجلس گرم­کن مجالس بی فکر و ذکر است. گویی مطلوب نهایی شان در عمل این است که از آیین جهانشمول و فراگیر امیر المؤمنین (ع) و ابا عبدالله (ع) چیزی در حد فرقه­ای درون­گرا بسازند که اصول عقیدتی­اش نه اعتلای کلمه توحید و احقاق حق و عدالت، که شجرۀ نسب فلان شخصیت صدر اسلام و بهمان فتوای مربوط به قمه زنی و مناسک مهوع و شرم آور نه ربیع است.

با این همه، این باور نکردنی بود که عالمی چون آیت الله خوشوقت با این شأن و مرتبت علمی و اخلاقی، صرفاً به دلیل بیان رأیی تاریخی در باب حضرت رقیه (س) مورد وهن و حتی لعن این هرزه­گویان و بی صفتان قرار گیرد. در سفری که به برکت اربعین ابا عبدالله به عتبات داشتم، در فضای آسمانی بین الحرمین که گفتن و حتی اندیشیدن جز به حدیث عشق خلاف مروت و عقل است، ناچار شدم دقایقی را به مجادله با یکی از این جماعت «جهلاء الشیعه» اتلاف کنم. طرف در سلسلۀ لعن­های کذایی و آن چنانی عنوان جدیدی خلق کرده بود و «آیت الله نماهای منکر حضرت رقیّه» (!) را مورد لعن قرار می­داد. منکر حضرت رقیه؟ اولاً انکار کدام است؟ ثانیاً از کی حضرت رقیه در زمرۀ اصول اعتقادات شیعه قرار گرفته است؟ اصلاً  مبنای چنین لعنی چیست و از کجا آمده است؟ البته روشن بود که این سؤالها از جانب جاهلان پاسخی جز هیاهو و تکرار و توهین نیابد.

در هر حال، آیت الله خوشوقت دیگر در حصار دنیای خاکی ما نیست. او به جهانی پر گشود که  بیشتر بدان تعلق داشت. اما این ماییم که می­بایست تکلیف خود را با «جهلاء الشیعه» تعیین کنیم. فضاحت و رسوایی این جماعت در اعلام هفتۀ برائت به موازات هفتۀ وحدت مسلمین و نیز به دست آمدن شواهدی از روابط کثیف برخی سخنگویان و مبلغان اندیشه مزبور با دستگاه­های سیاسی استکباری و استعماری لزوم این امر را دو چندان کرده است.  

ارزش، سلیقه، منفعت

معضلۀ بنیادین رقابت سیاسی در چارچوب نظام دینی

این یادداشت جهت درج در ماهنامۀ اصولگرا نگاشته شده است.

پیش از متن: معمولاً در دو مقام و از دو موضع متفاوت می­توان به مسائل و مقولات حوزۀ سیاست نظر کرد. از منظر نخست ما دغدغۀ عملی خاص و مشخصی داریم و به دنبال نسخۀ عملیاتی معطوف به آن می­گردیم. در چنین مقامی خروجی نهایی ما می­بایست یک طرح یا راه حل کاربردی باشد. اما از منظر دیگر، می­توان کم و بیش مستقل از حوزۀ عمل و اجرا، به تأمل در جوانب مسأله پرداخت و آن را از زوایای گوناگون بررسی کرد. البته در اینجا نیز نهایتاً ما از دغدغۀ عملی فارغ نیستیم، چرا که سیاست علی الاصل به حوزۀ عمل تعلق دارد و به هیچ وجه نوعی تفنن نظری نیست. شاید تفاوت این دو منظر در تأثیر و نسبت کوتاه مدت و بلند مدت با واقعیت عملی باشد و البته هر دوی این سنخ تأملات در موضع و جایگاه خود لازم و مفید هستند. این وجیزه که طرح اولیه و مختصر چیزی است که به عنوان «معضلۀ بنیادین رقابت سیاسی در نظام دینی» مورد توجه نگارنده قرار گرفته، از سنخ تأملات دستۀ دوم است. از این جهت، نمی­توان از آن انتظار آن را داشت که به صدور یک دستور العمل یا یک راهکار مشخص برای حل معضل مذکور منتج شود. چنانکه نمی­توان پیام آن را دعوت به تغییر و دگرگونی فوری سازوکارهای پذیرفته شدۀ فعلی نظام جمهوری اسلامی قلمداد کرد. سخن این است که اگر ما به دنبال راه حل نیز هستیم، ابتدا تأمل در خود صورت مسأله مورد نیاز است.  


معضلۀ رقابت سیاسی در نظام جمهوری اسلامی واقعی­تر و ملموستر از آن است که موضوعی برای صرف تأمل نظری تلقی گردد. به خصوص بعد از رخداد مهم دهمین انتخابات ریاست جمهوری و فتنه انگیزی و شهرآشوبی پیامد آن، این مسأله به عنوان یکی از اصلی­ترین مسائل و چالش­های نظام در دستور کار قرار گرفته است. ظهور مسأله در ماجرای فتنه 88 این بود که چگونه از دل یک رقابت سیاسی درون سیستمی نوعی ابرتهدید ضد سیستمی متولد می­شود؟ اما در امتداد آن می­توان به این مسائل نیز پرداخت که: چرا غالباً رقابت­های سیاسی ما از حد معمول یک رقابت سیاسی در می­گذرد و کار را به نقاط حساس می­کشد؟ چرا قواعد و منطق یک رقابت سالم رعایت نمی­شود؟ چرا در مسیر رقابت سیاسی و به اقتضای شرایط آن، به کرات شاهد عبور از نقاط حساس مربوط به منافع ملی و حتی بنیادهای عقیدتی نظام هستیم؟ چرا با پایان یک سازوکار رقابتی (مثل انتخابات) حال و هوای خاص رقابتی آن به پایان نمی­رسد و بدون حتی وقفه­ای کوتاه ادامه می­یابد؟ چرا رقابت دو گروه روحانیت و روحانیون که توسط امام راحل به مثابه صاحبان دو سلیقۀ متفاوت در درون نیروهای وفادار به اصول انقلاب به رسمیت شناخته شده بودند، در فرآیندی ده، پانزده و نهایتاً بیست ساله به نقطه­ای رسید که از آن جز به عنوان تضادی مبنایی نتوان یاد کرد؟ چرا حتی همان زمان که امام چنین تعریفی از ماهیت اختلاف داشتند، در مسیر رقابت انتخاباتی یکی از طرفین دیگری را اسلام آمریکایی و دیگری رقیب را کمونیست و سوسیالیست معرفی می­کرد؟ چرا یکی از جناحین رقیب به تدریج به حمایت و همراهی جریانات معارض با اصل نظام در جهت افزایش وزن سیاسی و اجتماعی خود رضایت داد و حتی بعضاً چشم امید به فراسوی مرزهای کشور دوخت؟ چرا رقابت انتخاباتی سال 84 (مشخصاً مابین کاندیداهای اصولگرا که ظاهراً آن زمان مبانی و مبادی چندان متمایزی نداشتند) هیچگاه پایان نیافت و تا همین حالا ادامه دارد؟ چرا در انتخابات مجلس نهم، دو گروه اصولگرا که در امهات و کلیات مواضع عقیدتی و سیاسی اختلاف چندانی با یکدیگر ندارند، در مسیر رقابت انتخاباتی همانگونه که از خجالت رقبای سابق در می­آمدند، به سر و روی یکدیگر پنجه کشیدند؟ و دهها پرسش و شاهد و مورد که همگی از شرایط مسأله دار رقابت سیاسی در نظام جمهوری اسلامی حکایت دارد.

روشن است که هریک از پرسش­ها و سؤالات در متن فضای تاریخی و شرایط سیاسی خاص خود پاسخی ویژه دارند که از حوصلۀ این مقال خارج است. در اینجا تلاش می­کنم تا با رفتن به سراغ پرسشی بنیادی­ دریچه­ای به سوی پاسخ مسائل عملی رقابت سیاسی در نظام جمهوری اسلامی بیابم. پرسش بنیادی این است که اساساً رقابت سیاسی در چارچوب یک نظام دینی چه معنایی می­تواند داشته باشد؟

***

پرسش از معنای رقابت سیاسی در چارچوب یک نظام دینی، از آن جمله پرسش­های بنیادینی نیست که از فرط وضوح و بداهت پاسخ، بتوان از صرف وقت برای آن صرف نظر کرد. در حقیقت اینکه ما از منظر اندیشه سیاسی دینی و در چارچوب یک نظام دینی، از رقابت سیاسی و مسائل و ضوابط آن سخن می­گوییم، به هیچ­ رو عادی و طبیعی نیست. در بیان و زبان دینی ما و نیز در سیاست­نامه­ها و دیگر مآثر فیلسوفان سیاسی کلاسیک تمدن اسلامی، ما به مفهوم رقابت سیاسی یا چیزی که بتواند معادل یا ما به ازای آن قلمداد شود، بر نمی­خوریم. این ادعا را می­توان حتی به مطلق رقابت نیز تسری و تعمیم داد. در قرآن کریم، اگر هم اشارتی باشد، سخن از «سبقت جویی در خیرات» (تعبیر "استبقوا الخیرات ..." در آیات 148 بقره و 48 مائده) است که مشخص است تا چه پایه از آنچه که امروزه ما از مفهوم رقابت در حوزه مسائل اجتماعی و سیاسی مراد می­کنیم، فاصله دارد.  

آیا اینکه فارابی و خواجه نصیر و خواجه نظام الملک و ابن مسکویه در اندیشۀ سیاسی خود بحثی از رقابت سیاسی به میان نیاورده اند را می­بایست نوعی نقص به حساب آورد که از غفلت ناشی شده است؟ و یا جهل و ناپختگی؟ مسلماً چنین نیست. در تعریفی که آنان از سیاست داشتند و غایتی که برای آن می­دیدند، رقابت سیاسی نمی­توانست معنا یابد و در متن اندیشۀ سیاسی قرار گیرد. رقابت سیاسی فرآورده سیاست دموکراتیک مدرن و سازوکار اصلی تحقق آن است.

در اندیشه سیاسی دینی و حتی فلسفۀ سیاسی کلاسیک، سیاست قلمروی تحقق فضیلت و ارزش است. اما در اندیشۀ سیاسی مدرن (که با نیکولو ماکیاولی آغاز می­شود)، سیاست عرصۀ پیگیری منافع و امیال است. به عبارت دیگر، موضوع سیاست، توزیع و سازماندهی منافع و منابع (در معنای عام آن) است. جایگاه مسأله رقابت در چنین منظومه­ای به خوبی روشن و خالی از ابهام است. در این چارچوب، به ویژه در روایت لیبرالی که اصیل­ترین و کامل­ترین روایت آن است، اساساً کل قلمروها و صحنه­های زندگی اجتماعی به مثابه بازار درک می­شود؛ مجموعه­ای از افراد و گروههای ذینفع که برای حدّاکثر کردن منافع خود رقابت می­کنند و البته این کار را در عین رعایت قواعد بازی و الزامات ساختاری انجام می­دهند. در اینجا مسألۀ مهندسی منافع نقشی محوری ایفا می­کند. طبیعت سیاست دموکراتیک آن است که همۀ جریانات و یا بازیگران سیاسی تلاش می­کنند موضع خود را در جایی قرار دهند که امکان هم­راستا شدن با بیشترین منافع ذینفعان جامعه را داشته باشد و یا دست­کم بتواند اینگونه توجیه و تفسیر شود. بازیگر سیاسی برای پیشبرد منافع خود، تلاش می­کند تا منافع دیگر ذینفعان را در مسیر آن مهندسی و سازماندهی کند. رقابت سیاسی دموکراتیک، رقابت در مهندسی منافع است. تا آنجا که برخی از تحلیلگران اقتصادگرا از ایدئولوژی­ها به عنوان سازه­هایی که گروه­های ذینفع از طریق آن می­کوشند تا برای خود مزایای رقابتی ایجاد کنند، یاد کرده­اند!

با این مختصات، رقابت سیاسی سازوکار اصلی عمل در اندیشه سیاسی مدرن و نظام دموکراتیک است. گذشته از اینکه این تلقی از سیاست را به لحاظ مقاصد و غایاتش چگونه ارزیابی کنیم، از جهت مقاصد و غایات خاص خود، رقابت سیاسی موجد مواهب و مزایای متعددی برای آن است. این کم و بیش همان مزایایی است که رقابت در عرصۀ اقتصادی برای نظام سرمایه­داری (همزاد و برادر دوقلوی نظام دموکراتیک) به ارمغان می­آورد.

اما از منظر تلقی دینی و نگاه سنتی به سیاست، معنای رقابت سیاسی به هیچ رو روشن و خالی از ابهام نیست. اساساً وقتی موضوع و مقصد سیاست تحقق فضیلت و ارزش است، رقابت چه معنایی می­تواند داشته باشد؟ اگر این رقابت در مسیر دستیابی به منافع و امیال دنیوی (آن گونه که در سیاست مدرن به رسمیت شناخته شده) باشد، که اساساً نافی نگرش فضیلت مدار بنیادین است. میل به قدرت و حرص نسبت به دنیا و مواهب دنیوی نمی­تواند در کانون نظام برآمده از اندیشۀ دینی به رسمیت شناخته شود.[1] اما اگر این رقابت بر سر ارزشها باشد نیز دیگر نمی­تواند رقابت قلمداد شود. آن منافع است که می­توان بر سر آن رقابت کرد. اما وقتی پای ارزشهای متفاوت -و عملاً متخاصم- به میان بیاید، ما با ستیزه و جنگ مواجهیم. ارزشهای متخاصم رقیب یکدیگر نیستند، خصم یکدیگر اند. و اساساً هیچ نظام سیاسی باثباتی (حتی نظام لیبرال دموکراتیک) نمی­تواند در درون خود ارزشهای ناسازگار را به رسمیت بشناسد و بپذیرد.

پس چگونه می­توان جایگاهی برای رقابت سیاسی در نظام دینی تدارک دید؟ راهکار تاکنون پذیرفته شده در نظام جمهوری اسلامی این است که موضوع رقابت سیاسی در جمهوری اسلامی نه منافع است و نه ارزشهای بنیادین. موضوع رقابت در حقیقت یک پله پایین­تر از ارزشهای بنیادین قرار دارد و عبارت است از سلایق متفاوت و راهبردهای متفاوتی که برای تحقق ارزش و فضیلت مورد توافق عمومی به کار گرفته می­شود. به لحاظ نظری احتمالاً این عقلایی­ترین و موجه­ترین معنایی است که می­توان برای رقابت سیاسی در چارچوب یک نظام دینی وضع کرد. اما برونداد عملی این صورتبندی که در معضلات کنونی رقابت سیاسی در نظام ما متجلی گردیده است، از ابهامات و نارسایی­­هایی حکایت دارد. در اینجا ما باز هم با فصلی از کتاب کهنه ولی پربار نسبت میان فرم و محتوا مواجهیم. مشخصاً به نظر می­رسد فرم یا شکل رقابت در مسیر ادغام با محتوای اندیشه سیاسی دینی با معضل مواجه است.

وجه اصلی این معضل خود را در ناتوانی محسوس «تفاوت سلیقه» برای توجیه رقابت فلذا گرایش آن به صورتبندی در قالب تفاوت مبنایی و ارزشی نمایان می­سازد. رقابت، منطق مخصوص به خود و اقتضائات خاص خود را دارد. از مهم­ترین اقتضائات رقابت این است که باید آنچه بر سر آن رقابت می­شود چیز ارزشمندی باشد. چیزی تعیین کننده که رقابت بر سر آن ارزش داشته باشد. آیا تفاوت سلایق پتانسیل آن را دارد که بتوان بر مبنای آن رقابت کرد؟ آیا تفاوت سلیقه می­ارزد تا یک رقابت تمام عیار بر سر آن شکل گیرد؟ آیا طرفین رقابت می­توانند در مقابل رقیبی که صرفاً با آنها «اختلاف سلیقه» دارد، آن چنان که بایستۀ یک رقابت تمام عیار است به بسیج نیروها و منابع بپردازند؟

تفاوت سلیقه فاقد نیروی برانگیزانندۀ لازم برای رقابت است. از این­رو در وضعیتی که رقابت به عنوان سازوکار اصلی سیاست به رسمیت شناخته شده است، لازم است موضوع دیگری در کانون رقابت قرار گیرد و به اعتبار آن به بسیج نیروها و منابع پرداخته شود. اینچنین است که طرفین یا اطراف رقابت سیاسی، به طور خودآگاه یا ناخودآگاه، گرایش به این می­یابند که رقابت خود را فراتر از تفاوت سلایق، بر مبنای اختلافات عقیدتی و ارزشی بنیادین معنادار سازند. دور از ذهن نیست که چنین تفاوتی حتی به تدریج بتواند در حقیقت امر نیز به تعارضی مبنایی در قلمروی ارزشها تبدیل گردد. پیشتر گذشت که خروجی تعارض و تفاوت در ارزشهای بنیادین نمی­تواند رقابت باشد، بلکه سر از ستیزه در می­آورد. این ستیزه به ندرت امکان دارد که جایی برای مصالحه و  توافق (حتی به صورت موقت) باقی بگذارد. از این منظر شاید بهتر بتوان ارزیابی کرد که چرا رقابت دو گروه از روحانیون و سیاسیون «انقلابی و مکتبی» در نیمۀ دهه 1360، تحت عنوان نزاع اسلام ناب و اسلام آمریکایی صورتبندی گردید و یا چرا در جریان رقابت انتخاباتی مجلس نهم، دو گروه سیاسی اصولگرا (جبهۀ پایداری و نیروهای مشهور به اصولگرایان تحولخواه یا ایثارگران و رهپویان) که در خطوط اصلی نگرش­های اعتقادی، سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی هیچ تفاوت معناداری با یکدیگر ندارند، هر یک تصویری هیولایی از دیگری صورتبندی کردند!   

بدین ترتیب، به نظر می­رسد رقابت سیاسی در چارچوب نظام دینی، نه تنها نمی­تواند مزایایی که در دل نظام لیبرال دموکراتیک دارد، محقق سازد، بلکه موجب آسیب و اخلال در تعادل ساختاری نظام می­گردد و بیش از آنکه یار شاطر باشد، بار خاطر است.

***

دغدغۀ این مقاله صرفاً ارائۀ شرحی از این موقعیت آسیب­زاست و دعوی آنکه راه­حلی برای معضلۀ مذکور ارائه دهد، ندارد. دور از ذهن نیست که آنچه در اینجا به عنوان «معضلۀ رقابت سیاسی در نظام دینی» مورد اشاره قرار گرفت، شاهدی بر حقانیت دعاوی سکولاریستی در لزوم تفکیک دین از سیاست و به رسمیت شناختن امیال و منافع دنیوی به مثابه موضوع سیاست تلقی گردد. طبعاً چنین برداشتی از نظر نگارنده به طور کلی خطا و بیراهه است. بیان اینکه مرکبی که بر آن سواریم یارای رساندن ما به مقصد را ندارد، نمی­تواند در لزوم و حقانیت مقصد تردید ایجاد کند. مگر آنکه این مرکب را اصل بپنداریم و برای آن موضوعیت قائل شویم که این خود خطایی بزرگتر است.

رقابت سیاسی جزء لاینفک هر نظام سیاسی نیست تا ناسازگاری آن با اندیشه سیاسی دینی را بتوان دلیلی بر حقانیت سکولاریسم گرفت. آنچه که لازمۀ عملکرد مناسب هر نظام سیاسی است، پیش بینی سازوکاری برای «مدیریت اختلاف» است. نظام لیبرال دموکراتیک این امر را به واسطۀ رقابت سیاسی تدارک دیده است. سازوکار مدیریت اختلاف در نظام دینی می­تواند به کلی متفاوت باشد.



 1- البته این به معنای نفی یا نادیده گرفتن این واقعیت نیست که در درون نظام دینی نیز بعضی بازیگران سیاسی در جهت کسب منافع به سیاست اشتغال دارند. مسأله در اینجا «به رسمیت شناخته شدن نفع و منافع» به عنوان کانون حیات سیاسی است.

پرسشی از جناب جعفریان

آقای رسول جعفریان در ادعا نامه­ای که بر علیه استاد علیرضا پناهیان و البته ذیل آن بر علیه شرایط کنونی نظام در سایت بدنام بازتاب منتشر کرده اند، حتی یک سطر حرف استدلالی و جدی در نقد مباحث حجت الاسلام پناهیان ارائه نکرده است. مثلاً کدام یک از احادیث مربوط به شرایط و قواعد ظهور ساختۀ متمهدیان است و به چه دلیل مدرکی و ...؟ ایشان مجموعه­ای از ادعاها را با ظن و پندار و دشنام و تحقیر و توهین آمیخته و بعد هم از موضع یک "انقلابی اصیل گلایه مند از انحراف انقلاب" و "میدانداری مداحان و روضه خوانان" آه و فغان سر داده است.

چیزی که برای من آزار دهنده­تر از محتوای بحث ایشان است، همین موضعی است که از آنجا حرفش را می­زند. پوزیشنِ  "انقلابی اصیل گلایه مند از انحراف انقلاب"! از جناب جعفریان می­پرسم آیا کسی که در کتاب «جریان­ها و سازمانهای سیاسی مذهبی ...» (که در جای خود کتاب محققانۀ ارزشمندی است) به تلویح نزدیک به تصریح انجمن حجتیه را تطهیر و از مشی غیر سیاسی و غیر انقلابی آنان حمایت کرده است، شایستۀ سخن گفتن از چنین موضعی است؟ آیا کسی که مخالفت انقلابیون و حتی تلویحاً خود امام با انجمن را حاصل فضاسازی افراطیون و حزب توده میداند اخلاقاً محق است چنین موضعی را اشغال کند؟ آیا شیفتگی به انجمن با موضع "انقلابی اصیل گلایه مند از انحراف انقلاب" سازگار است؟

لابد می­پرسند شیفتگی دیگر چه صیغه­ای است. حقیقتاً نمی­دانم آیا آقای جعفریان مکالمه­ای که قریب به دو سال پیش با فردی که از طرف مجلۀ مرحوم پنجره* با ایشان تماس گرفت، را به خاطر دارند یا خیر! طرف مکالمه از ایشان دعوت کرد که مصاحبه­ای دربارۀ انجمن حجتیه داشته باشند تا در پروندۀ ویژه ای با این موضوع استفاده شود. پاسخ آقای جعفریان (با تندخویی و نیش و کنایه­هایی از جنس همین مطلب اخیر) این بود که: برای چی؟ می­خواهید انجمن را بکوبید؟ شما اصلاً می­دانید انجمن که بوده و چه کرده؟ چه خدماتی کرده؟ به "روؤسایت" بگو حاضرند من فلان مطلب را راجع به انجمن بگویم و چاپ کنند؟ به "روؤسایت" بگو حاضرند فلان سند مربوط به سال 55 را چاپ کنند؟ ...

جالب این بود که حتی پذیرش این مطالب از سوی طرف گفتگو چیزی از شدت و حرارت جناب جعفریان کم نمی­کرد و باز هم ادامه می­داد که: نه! به روؤسایت بگو ...! ایشان در ادامه متلک­های دیگری هم گفت که بیش از هر چیز نشانگر تأثر ادامه دار از فتنه 88 بود. آن هم یک سال و نیم پس از انتخابات. نهایتاً مکالمه بی نتیجه خاتمه یافت.

طرف گفتگوی جناب جعفریان بندۀ حقیر بودم. از آنجا که جانبداری ایشان در کتاب «جریان­ها ...» از انجمن را دیده بودم، تمایل داشتم که پروندۀ مذکور حاوی موضع ایشان باشد تا تنوعی از آرا و تحلیل­ها را داشته باشیم. اما حقیقتاً این حجم از تعصب و شیفتگی نسبت به انجمن حجتیه را تصور نمی­کردم.

جناب جعفریان می­توانند به عنوان یک محقق یا روحانی دیدگاههای هم­لباس خود را مورد انتقاد (و نه توهین و هتاکی) قرار دهند. اما بهتر است این امر از موضعی باشد که اصصلاحاً به ایشان بیاید! جناب جعفریان حتماً بهتر از امثال بنده می­دانند و به خاطر دارند که امام در واپسین ماههای حیات خود با چه تعبیرات تندی از «ولایتی­های بی ولایت» یاد کرد و حجتیه­ای ها را "بی شعور" خواند. تعصب و شیفتگی نسبت به مغضوبین امام و در عین حال طبق مد روز، ناله و فغان سر دادن از موضع "انقلابی اصیل گلایه مند از انحراف انقلاب" زیاد از حد بی­مزه نیست؟

* برادر عزیزم سید مرتضی فاطمی اطلاع داد که خوشبختانه هفته نامۀ پنجره با از سر گذراندن آنفارکتوس اخیر، از آی سی یو به بخش عمومی منتقل شده و به یاری خدا شنبه هفته آینده مجدداً به روی دکه خواهد رفت. ان شاء الله.

احمدی نژاد

سه چهار سال پیش رفاقتم با بعضی رفقا سرد شد؛
چون  دیوانه وار از احمدی نژاد نفرت داشتند ...

این روزها به نظرم می­رسد که رفاقتم با بعضی دیگر از رفقا رو به سردی می­رود؛
چون دیوانه وار به احمدی نژاد عشق می­ورزند ...!

 

وقتی معلوم نیست دقیقاً چی داره میشه!

یا  اضطرار و پیچیدگی آخرالزمان

مسألۀ ما با دنیای جدید پیچیدگی­های دیوانه کننده­ای دارد. مسألۀ ما که می­گویم مقصودم بحث اقامۀ دین است در دنیای جدید. دیوانه کننده از آن جهت که ... . بگذارید مقدمه چینی را رها کنم و به سراغ اصل مطلب بروم.

چند روز قبل برای کاری رفته بودم بانک. داخل شعبه LCD بزرگی نصب بود که به جای پیام­های تبلیغاتی رایج و جوایز مربوط به نیات خیرخواهانۀ ما و از این قبیل، روی شبکۀ ورزش تنظیم شده بود و به مشتریان و کارمندان اجازه می­داد که مسابقات دو و میدانی المپیک را تعقیب کنند. تبادل اطلاعات و تحلیل-های حاضران جزء لاینفک فضا بود. در این میان، حرف یکی از کارمندان بانک توجهم را جلب کرد. بر خلاف ما امّل­ها، کارمند مذکور مسابقات را از شبکۀ سه و ورزش پیگیری نمی­کرد، هر چه می­گفت از «دبی اسپرت» و «الجزیره اسپرت» بود. می­گفت که امسال به طور محسوسی تعداد ورزشکاران زن محجبه افزایش پیدا کرده است. از عربستان و قطر و مصر گرفته تا حتی مواردی از کشورهای غیر اسلامی اروپا و آمریکا. ادعایش این بود که مثلاً در همین دو و میدانی، در اکثر مواد یک ورزشکار محجبه و بعضاً بیشتر حضور دارد.

با خودم فکر کردم: کار دنیا را ببین! بعد از این همه حکایت اسلام ستیزی و حجاب ستیزی و منع دختران مسلمان از مدرسه و دانشگاه در اروپا، حالا غرب در حین المپیک هم ناچار است که چشم باز کند به اینکه چهرۀ عالم دارد عوض می­شود. حجاب دختر مسلمان که به خاطر اظهار صریح تعلق و پایبندی به شریعت اسلام، همیشه خاری در چشم اینها بوده و هست، حالا حتی در میان بزرگترین فستیوال جهانی تمدن جدید هم دست از سرشان بر نمی­دارد.

بعد ذهنم رفت به این سمت که چقدر خوب و معنادار است که آغازگر این ماجرا زنان و دختران مسلمان ایرانی بوده اند. در واقع، ایران اسلامی بوده است که این راه را باز کرده است. خواهران ما بوده اند که با حجاب در مسابقات مختلف شرکت کرده اند و البته در مقاطعی با محرومیت و ممانعت از شرکت در مسابقات بهای این ماجرا را پرداخته اند تا حالا فراگیر شود.

همین طور که این افکار با تحلیل و تفسیرهای مفسّران (!) محترم جلوی ذهنم رژه می­رفت، یکباره از آن پس پشت­ها ایدۀ دیگری آمد و خودنمایی کرد. خیلی ساده و مختصر اینکه: «اصولاً حجاب یعنی چه؟ آیا حجاب صرفاً یک فرم است یا چیزی بیشتر، نوعی سلوک است؟ آیا می­شود با رعایت فرم حجاب، سلوک مربوط به آن را دور زد؟ آیا انجام ورزشهای پرتحرک و پربرخورد در حضور مردان نامحرم توسط زن مسلمان با روح کلی حجاب سازگار است؟ آیا کمال مطلوب این است که هر کاری که افراد بدون حجاب می­توانند انجام دهند، با حجاب هم بتوان انجام داد؟ اصلاً نسبت زن مسلمان با پدیدۀ اصالتاً مشکوک و مسأله­داری مثل ورزش قهرمانی -که معلوم نیست در نگاه آرمانی تکلیفش چیست- چه می­تواند باشد؟ و ...»

وجه دیوانه کنندۀ ماجرا، فراتر از این مورد خاص این است که:

اغلب دقیقاً نمی­توان فهمید که ما در حال تحمیل کردن خودمان به آنها و تغییر دادن چهرۀ جهان هستیم یا اینکه به واقع داریم در مناسبات فعلی جهان (یا به قول دکتر داوری: «وضع کنونی عالم») ادغام می­شویم؟

مسیری برای گریز از چنبرۀ انگارۀ مسلط

این یادداشت به منظور درج در ماهنامۀ کتاب ماه علوم اجتماعی نگاشته شده است.

ورود علوم اجتماعی به ایران از آغاز در ذیل تفسیری عمیقاً اثبات­گرایانه و پوزیتویستی از این علوم واقع گردید. البته این امر در عرصۀ آکادمیک چندان اسباب تعجب را فراهم نمی­سازد؛ چه در مقطع مذکور ( دهه­های 1940-1950 میلادی با مقارن با دهه­های 1320-1330 شمسی) فضای دپارتمان­های علوم اجتماعی در دنیا نیز تحت سلطۀ بلامنازع انگارۀ پوزیتویستی (ولو در اشکال و صور گوناگون) قرار داشت. اما جالب اینجاست که حتی در فضای روشنفکری نیز، ورود علوم اجتماعی عمدتاً وضعیتی مشابه داشت. از همان نخستین گامها، به موازات علوم اجتماعی رسمی آکادمیک، نوعی علوم اجتماعی روشنفکرانه غیررسمی پا به عرصه نهاد که همان مارکسیسم بود. مارکسیسم در روایتی به شدت پوزیتیویستی به ایران وارد گردید و این امر سبب گردیده بود که به رغم تمایز طلبی از علوم اجتماعی رسمی (که آن را محافظه کار و بورژوایی می­دانست)، در اصلی­ترین و بنیادی­ترین گزاره­های معرفت شناسانه و روش­شناسانه با آن همداستان باشد.

این اصلی­ترین گزاره­ها کدامند؟ این سؤال را عملاً در بیان مختصری از انگارۀ پوزیتویستی نسیت به علم اجتماعی می­توان پاسخ داد. بر مبنای این انگاره، علم تجربی تنها مجرای شناخت واقعیت است. این علم به صورت پسینی از خلال مشاهده، آزمایش و در مورد خاص علوم اجتماعی از طریق مطالعۀ تطبیقی تاریخ (به مثابه آزمایشگاه علوم اجتماعی) به دست می­آید.

مهم­ترین ویژگی این تلقی آن است که علوم اجتماعی را واجد هیچگونه تفاوت ذاتی و بنیادینی با علوم طبیعی نمی­داند و در صدد است تا بر اساس الگوی فیزیک به مطالعۀ امر اجتماعی بپردازد. فلذا، تا جایی که بتواند بهره­گیری از زبان ریاضی و نیز تکنیک­ها و ابزارهای گوناگون آماری را به محور اصلی دانش اجتماعی بدل می­سازد. خروجی این علم اجتماعی، "قانون" است که لاجرم خصلت عام و فراگیر دارد. بسیاری از اثبات­گرایان اعم از آکامیک و روشنفکری بر این باور بوده اند که کنت یا مارکس "قوانین" جامعه و تاریخ را کشف کرده اند، همانگونه که نیوتون "قوانین" مکانیک را کشف کرد! در امتداد همین نگرش، آنها از اصل «فراغت علم از ارزشها» سخن به میان می­آوردند. بدین معنا که علم به عنوان معرفتی واقع­نما و جهانشمول هیچ نسبت بنیادینی با ارزشها و فرهنگ ندارد و مستقل از آنها یا به تعبیر بهتر، بر فراز آنها معتبر و قابل اتکاست. یافته­ها و –به اصطلاح- قوانین اقتصاد، روان شناسی و جامعه شناسی درست به همان اندازه جهانشمول و معتبر هستند که گزارۀ «آب در سطح دریا در درجه حرارت 100 درجه به نقطۀ جوش می­رسد» معتبر است.

حکمفرمایی انگارۀ پوزیتیویستی بر فضای آکادمیک و روشنفکری ایران تا مقطع پیروزی انقلاب اسلامی در سال 57 تداوم داشت. این در حالی بود که طی دهه­های 1960 و 1970 میلادی (مقارن با دهه­های 1340 و 1350 شمسی) پوزیتیویسم در زادگاه خود زیر سخت­ترین حملات و نقادی­های متنوع و متعدد از جوانب گوناگون قرار گرفته بود. از نقادی پدیدارشناسی و جریان­های تفسیری و هرمنوتیک گرفته تا فمینیسم، چپ­ انتقادی (مکتب فرانکفورت)، پست مدرنیسم و رویکردهای مابعد کوهنی در فلسفۀ علم هر یک از مسیری ستون­های انگارۀ پوزیتیویسم از قبیل «ابتنای علم بر تجربۀ محض» و «فراغت علم از ارزش» را ویران ساختند. اما به نحو شگفت­آوری این فضای جدید اساساً به صحنه فکری و علمی ایران وارد نگردید و اگر هم بود، حضوری تا بدان حد کم فروغ داشت، که می­شد آن را نادیده گرفت. آنچه که در متن صحنه علمی و فکری ایران حضور داشت، تسلط انگارۀ پوزیتیویستی در روایت­های آکادمیک/راست و روشنفکری/چپ آن بود. نشان به آن نشان که در همان مقطع که سکۀ مارکسیسم ارتدکس در غرب از رونق افتاده بود و اصحاب نظریه فرانکفورت آن را به سبب خصلت پوزیتویستی­اش محکوم می­کردند، روشنفکر/چریک وطنی به نام "قوانین قطعی تکامل تاریخ" به روی همرزمان مبارز خود آتش می­گشود و این همه را مؤیّد به تأیید "ایدئولوژی علمی" می­دانست.[i]

با پیروزی انقلاب اسلامی فضایی جدید گشوده شده و بخشی از دیدگاه­های حاشیه­ای که انگارۀ پوزیتویستی حاکم را به چالش می­طلبیدند، فرصت ظهور و بروز بیشتری یافتند. اما اقتضائات شرایط سیاسی و نیز مواجهات ایدئولوژیک و عقیدتی سالهای نخست انقلاب موجب آن گردید که صحنه اصلی درگیری نیروهای فکری مکتبی در تقابل با مارکسیسم تعریف گردد. شدت این مصاف چنان بود که عملاً برای مقابله با دعاوی پر سروصدای مارکسیست­ها، استفاده از انواع و اقسام مهمات و جنگ­افزار­های فکری و نظری، بی­توجه به آن که از کدامین زرّادخانه معرفتی خارج گردیده­اند، ناگزیر می­نمود. از جملۀ این موارد نگاهی بود که با معرفی مارکسیسم به عنوان «ایدئولوژی» و از این طریق با متمایز کردن آن از علم و غیرعلمی دانستن آن، اعتبار و منزلت مارکسیسم را تنزل می­داد.

چنین نگاهی به رغم بصیرت درست موجود در آن موجد یک بدفهمی بنیادین بود. پررنگ ساختن تفکیک علم (مشخصاً علم اجتماعی) و ایدئولوژی این توهم پوزیتویستی را دامن زد که گویی علوم اجتماعی آکادمیک دانش­هایی واقع­نما، جهانشمول، فارغ از ارزش و قابل اتکا هستند که صرفاً خصلتی ابزاری دارند و آن­چنان که علوم طبیعی را برای عمران میهن انقلابی می­توان استخدام نمود، علوم اجتماعی را نیز می­بایست برای حل و فصل مشکلات و مسائل اجتماعی به همین شکل پذیرفت و حفظ کرد.

البته چنین رویکردی مورد توافق همه اهالی اندیشه و صاحب­نظران انقلاب اسلامی نبود. در همان سالها کسانی همچون مرحوم سید منیر الدین حسینی و دکتر سید احمد فردید با نفی این تلقی علم­گرایانه و پوزیتویستی، تحول بنیادین در عرصۀ دانش را الزامی قلمداد می­کردند. اما غلبه یافتن انگارۀ مذکور در ستاد انقلاب فرهنگی (با نقش آفرینی ویژۀ عبدالکریم سروش) باعث گردید تا سلطۀ پوزیتیویسم بر فضای آکادمیک ایران پس از انقلاب اسلامی نیز ادامه یابد.

از اوایل دهۀ 1380، روند تضعیف تسلط انگارۀ پوزیتیویستی در فضای آکادمیک ما آغاز گردید. این امر از سویی به سبب افزایش آگاهی از تحولات متأخر در عرصه اندیشه و نظر غرب به واسطۀ ترجمه کارهای منتقدان پوزیتویسم و فیلسوفان علم و از سوی دیگر به دلیل رشد گفتمان علم بومی و «بازتعریف دینی علوم اجتماعی» بوده است. با این همه، کماکان فضای غالب دپارتمان­ها و گروه­های علمی اقتصاد، مدیریت، جامعه شناسی، علوم سیاسی و ... تحت سلطۀ ته­نشست­ها و رسوبات پوزیتیویسمِ تاریخ مصرف گذشته است.

***

این شماره از کتاب ماه علوم اجتماعی حاوی پرونده­ای پیرامون روش­شناسی علم اقتصاد است. اهمیت و جایگاه روش در علم و به ویژه جایگاه شبه خدایی آن در انگارۀ پوزیتویستی خالی از هر گونه ابهام است. از این رو توجه به حوزۀ روش­شناسی که متضمن مبادی ماقبل علمی است که علم بر آنها سوار می­شود و نیز مفروضات پایه­ای که اغلب در تاریکی باقی می­ماند، برای یافتن مسیری در نقد انگارۀ پوزیتیویسم اهمیت بسیار دارد. این امر به ویژه در حوزه­هایی چون اقتصاد که جریان اصلی حاکم، با متمرکز شدن و اصالت بخشیدن به روش (آمار و جداول و تکنیک­های محاسباتی) از اعتماد به نفس بیشتری برخوردار است، اهمیت بیشتری می­یابد.



[i] - اشاره به ماجرای تصفیه خونین مجاهدین مسلمان توسط جریان مرتد مارکسیست سازمان مجاهدین خلق در سال 1354

بر آ ای شمس تبریزی ز مشرق

که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی
که اصلِ اصلِ اصلِ هر ضیایی ...

آنچه رفت بر ما بود که رفت ...

گویی از آسمان فرود آمد تا در زمین فرو رود و از این پس جز یادگاری بر روی زمین نخواهد داشت. مثل پیکانی که در ریگزار فرو رود یا دانه‎ی ریگی که به صورت ستاره‎ای در آسمان جلوه‎گر شود.

«10 سال شاید در زندگی یک ملت چیزی نباشد. یعنی زمانی برای ظهور و ناپدید شدن "رویداد". چه کسی می‎داند یک زمان در میان زمان‏ها چه قدر وقت می‎گیرد؟ برای مردم ایران پایان رویداد روز دفن [امام] خمینی بود. روزی دردآور؛ زیرا تصور ما این بود که خودمان داریم دفن می‎شویم و برای همیشه از یکدیگر جدا می‎گردیم. شاید رهایی از رویداد جز با ناپدید شدن کسی که تجسم این رویداد بود امکان‏پذیر نبود. این مردم در دسته‎های میلیونی می‎آمدند که ثابت کنند رویداد رخ داده است و کسی نمی‎تواند آن را زیر سؤال ببرد. آن‏ها در دسته‎های میلیونی می‎آمدند تا سوگند خود را یاد آورند. آن‏ها روزی را به یاد می‏آورند که رویداد به وقوع پیوسته بود و ثابت می‎کردند که با ترک آن راه وفاداری را از دست نخواهند داد. آری آن‏ها در شش ژوئن 1989 باز هم می‏آمدند تا جهان را به تعجب وادارند. چهره‎ی این وضعیت به گونه‎ای بود که مطبوعات غرب واژه‎هایی جز هیستری و فناتیسم برای آن نیافتند. آری هیستریکی بود (اما نه در معنای متداول) که حقایق آشکار را بیان می‎داشت: «فکر نکنيد از آنچه کردم پشیمانم بلکه امروز هم همان ادعا را دارم.»

آن‏ها باز هم در گروه‏های میلیونی آمدند، در همان نقطه‎ای که در اول فوریه 1979 آمده بودند تا به اولین سخنرانی امام خود که تازه از نوفل‎لوشاتو آمده بود گوش فرا دهند. آن‏ها به همان نقطه یعنی بهشت‎زهرا باز آمدند تا بگویند:«اینجا بود اما این نبود» رویداد ناپدید شد و باز هم نخواهد آمد و میلیون‏ها نفر در شش ژوئن 1989 با بصیرت کامل به همان نقطه برگشتند تا با اندوه فراوان از یکدیگر جدا شوند و اعتماد خود را نیز ابراز دارند، تا به دنیا بگویند: «آنچه رفت بر ما بود که رفت نه بر دیگران». هق هق همگان که به هیستری و فناتیسم تعبیر می‎شد درد هجران بود، اما بصیرت هم بود.

بی‎شبهه اگر در مراسم تدفین [امام] خمینی جماعتی اندک حضور یافته بودند، می‎شد در وقوع رویداد شک روا داشت. می‎شد چنین نتیجه گرفت که رویدادی صورت نگرفته است و به این ترتیب هستی جدید مردم ایران که به بهای سنگینی حاصل شده بود نیز زیر سؤال می‏رفت. ارائه‏ي تصویری باشکوه که شاید در نوع خود آخرین باشد، برای مردم ایران اهمیت خاصی داشت. قبول آتش‏بس 10 ماه قبل از آن، نقطه‎ی پایانی بر استمرار رویداد بود. امام خمینی با بصیرت کامل به نیکی می‎دانست که اعلام این نکته مثل نوشیدن جام زهر است. این کار از نظر سیاسی ناپدید شدن واقعی محسوب می‎شد و مرگ نمادین؛ که در بهار 1989 پرده از روی آن برگرفته شد. امروز ما رویداد را دفن کردیم. تصویری که از خود داشتیم همان مایی بود که جرأت تولید آن را پیدا کرده بودیم. رویداد به ملکوت بازگشت و هرکس به خانه‎ی خویش. ...»

لیلی عشقی، «زمانی غیر زمانها»، ترجمۀ احمد نقیب زاده

تأملات مصری (4)

نتایج شگفت انگیز انتخابات ریاست جمهری مصر می­تواند بهانۀ خوبی باشد که به یک نکتۀ مغفول توجه کنیم. در 15-16 ماهی که از ماجرای بیداری اسلامی گذشته بارها تلاش شده تا با نوعی مقایسه میان انقلاب کبیر اسلامی ایران و انقلاب مردم مصر بر شباهت­های این دو تأکید شود. شباهت­هایی که البته قابل انکار هم نیست. اما به نظرم به همان اندازه ما نیازمند این مقایسه در جهت روشن ساختن تفاوت­ها هستیم. مشخصاً در چنین مقایسه­ای تفاوت یک انقلاب تمام عیار واقعی با یک انقلاب ناقص الخلقه روشن می­شود. و این به خصوص برای فهم بهتر ما نسبت به انقلاب خودمان خیلی لازم است. با کمی احتیاط می­توان به صورت فرضی وضعیت فعلی مصر را مدلی تصور کرد که انقلاب ایران نیز در صورتی که به جای نسخۀ امام خمینی، قرار بود با نسخۀ لیبرال­ها و امثال بازرگان به پیش برده شود، صورتی مشابه آن می­یافت.

برای تقریب به ذهن می­توان اینگونه تصور کرد که نتیجه­ای که احمد شفیق در انتخابات به دست آورده است مثل این است که امیرعباس هویدا به جای سپرده شدن به جوخۀ اعدام، امکان حضور در اولین انتخابات ریاست جمهوری پس از انقلاب را می­یافت و از قضا با 25 درصد آرا دور دومی هم می­شد! رأی بالای شفیق به عنوان یکی از چهره­های کلیدی یا به قول خود مصری­ها «رموز» دوران حسنی مبارک نشان دهندۀ این است که اگر فرآیند گسست از نظام فاسد به صورت انقلابی و رادیکال صورت نگیرد، عوامل و شبکۀ باقیماندۀ آن تا چه حد امکان دارند که خود را احیا کرده و با افتادن آب از آسیاب­ها به میراث انقلاب و خون شهدا پوزخند بزنند. پوزخندی از این آشکارتر که مردک در کنفرانس خبری دیروزش به جوانان انقلابی می­گفت که «انقلاب از دستان شما ربوده شده است! بیایید من کمکتان کنم انقلاب را پس بگیرید!!»

در یکی از نوشته­های شریعتی خوانده بودم که پس از انقلاب مشروطه وقتی مراسمی برای تجلیل از مقاومت انقلابی تبریز و پرده برداری از مجسمۀ سردار ملی (ستارخان) برگزار می­شد، در صدر مجلس از جناب عین الدوله دعوت کرده بودند؛ همان کسی که فرماندهی محاصرۀ 11 ماهۀ تبریز را بر عهده داشت!! ولی خیال می­کردم چنین مسائلی فقط در آن دوره با بی اطلاعی­ها و بی­خبری­هایش امکان پذیر بوده است ... .

رأی شفیق علی الظاهر نه فقط محصول کار شبکۀ فعال و سازمانیافتۀ عوامل نظام سابق (کدام سابق؟) که همچنین مرهون چند میلیارد دلار رأی خریداری شده با دلارهای سعودی بوده است. اما وجه دیگری از ماجرا اینجاست که رأی او به لحاظ عددی رأی چندان بالایی نیست. شفیق در انتخاباتی که کمتر از 50 درصد مردم در آن شرکت کرده اند (ظاهراً 45 درصد)، 24 درصد از آرا را به دست آورده است. یعنی حدوداً 11 درصد از مردم مصر. اما جالب توجه­تر از نتیجه گیری شفیق، میزان عمومی مشارکت است. مگر تجربه­ای نزدیک آن هم از جنس انقلاب مصر و برکناری مبارک پس از سی سال نباید بخش اعظم نیروهای درون یک جامعه را تخلیه و آزاد کند؟ این چگونه انقلابی است که بخش زیادی از تودۀ مردم را آنقدر بسیج نکرده تا در انتخاباتی به این اهمیت شرکت کنند؟

آیاحقیقتاً در مصر انقلاب رخ داده است؟ آری، اما یک انقلاب ناقص الخلقه! در واقع آمریکایی­ها همۀ درس­های ایران را در مصر پیش چشم گذاشتند. آنها با فشار به مبارک برای کناره­گیری و هدایت ارتش در جهت اعلام بیطرفی ظاهری منجر به تولد زودهنگام یک انقلاب نارس شدند. این کودک نارس به سبب قرار گرفتن در شرایط مراقبت ویژۀ حساسیت­های نیروهای انقلابی و اسلامی به کلی سقط نشد، اما هر لحظه در خطر سقط شدن است. مثلاً اگر احمد شفیق برندۀ دور دوم انتخابات شود (که البته خیلی بعید است) می­توان از سقط کامل انقلاب سخن گفت.

در همین وضعیت ناقص الخلقه بودن انقلاب است که کاندیدای اصلی اخوان (خیرت شاطر) هم به دلیل سوابق محکومیت قضایی رد صلاحیت مش­شود! طنزی از این تلخ­تر سراغ دارید؟ در همۀ انقلاب­ها سوابق مبارزاتی برای فرد به سرمایۀ نمادین تبدیل می­شود، در انقلاب مصر به محرومیت از نامزدی در انتخابات می­انجامد! باز هم در جهت تقریب به ذهن مثل این است که در سالهای اول انقلاب شهید رجایی به دلیل سوابق محکومیت کیفری و زندان­های دوره قبل رد صلاحیت شود.

البته نباید مأیوس بود از این که درگیری­های ناگزیر همین انقلاب ناقص الخلقه با بانیان و عوامل سیستم وابستۀ مستبد و عقبۀ استکباری و صهیونیستی آن به بالغ شدن و کامل شدن این نوزاد نارس منجر شود. اما به هر حال خطر سقط شدن در این مسیر هم جدی است.

***

فقط همین ماجراهای انقلاب مصر و شرایط آن کافی است که بفهمیم اینکه خمینی یگانۀ دهر و نادرۀ دوران بود از جنس تعارفات و شعارهای اغراق آمیز رایج ما نیست.  

واقعاً کدام آوینی؟

در کنار تصویر "رسمی" آوینی، که همان تصویر منفعل، گل و بلبلی، خوش تیپ، هنرمند متعهد و ... است، تصویر دیگری وجود دارد که اگر نگویم بیشتر، به همان اندازۀ تصویر رسمی، معوج، تحریف شده و دروغین است. برسازندگان این تصویر دوم که بعضاً به دلیل انتساب به شهید بزرگوار در جایگاه خود بسیار قابل احترام هم هستند، به نوعی از موضع و جایگاه "صاحبان انحصاری حق تفسیر" سخن می­گویند. موضعی که با هیچ مبنا و منطقی موجه نیست.

در این تصویر، که نسخۀ اولیه آن در مستند "مرتضی و ما" رونمایی شد، ما با آوینی روشنفکر و غیر حزب اللهی مواجهیم! فقط برای اینکه ناسازگاری عبارتی چون روشنفکر، با تعابیر صریح شهید، خیلی توی ذوق نزند، با لفظ مبهم «نو اندیش» جایگزین می­شود. آوینی کیست؟ "نو اندیشِ معترضِ اهل گفتگو"یی که کلاً معتقد بوده سینما خیلی چیز مهمی است و هیچکاک استاد است و یک دشمن اصلی هم داشته و آن هم روزنامۀ کیهان است! ویژگی اصلی این آدم نه بسیجی بودن و حزب اللهی بودن (آن­گونه که خودش مکرر نوشته و اصرار داشته که "پرچم حزب الله از صفحات نشریه­اش بیرون بزند") بلکه این است که آدم با شهامتی بوده و تجربۀ خاص خودش از زندگی را داشته و همین! معنای قسمت آخر را اگر بشکافیم یحتمل این است که سید مرتضی آوینی، صرفاً آدم ماجراجو و ناآرامی بوده است که شهامت دست زدن به تجربه­های مختلف را داشته و در یک مقطعی فضای روشنفکری هنری و هیپی­گری و سیبیل نیچه­ای برایش جذاب می­شود و آن را تجربه می­کند و بعد در یک مقطع دیگر خدا و اسلام و بسیج و ... و تجربه­ای دیگر. لابد اگر حیات او تداوم می­یافت، فی المثل چند وقتی هم روشنفکری دینی سروشی-ملکیانی را تست می­کرد (بگذریم از اینکه او در همان نخستین سالها منتقد سفت و سخت سروش و قبض و بسط بود) و بعد هم شاید عرفان پائولو کوئیلو  را! پس آوینی حزب اللهی یک حادثه و لحظۀ خاص است. تجربه­ای است که در زمان خاصی دست داده و تمام شده و پی کارش رفته است! دیگر هم بحث از «تداوم راه شهید آوینی» را متوقف کنید!

در این تصویر، سلوک متعالی شهید آوینی به حد "تجربه­های مختلف" تنزل می­یابد. برخی ویژگی­ها و رخدادهای خاص برجسته می­شود و برخی از مهم­ترین مسائل در تاریکی فرو می­رود. بعضی گزاره­های درست، در زمینه­ای به کار می­رود که از هر گونه معنی درست تهی می­شود. نواندیش بودن شهید آوینی یعنی چه؟ در فضای میان ذهنی خوانندگان سایت خبرآنلاین، آیا کسی که معتقد بوده است که «ما باید با جسارت بگوییم که حکومت دینی با دموکراسی سازگار نیست و از عرف رایج جهانی و روشنفکری هم نهراسیم»1، نو اندیش است؟ نویسندۀ مقالۀ «تحلیل آسان»2 چطور؟

البته شهید آوینی معترض بود. اما معترض به چه؟ باز هم تکرار می­کنم، در فضای ذهنی خوانندگان سایت کذایی اینکه فلانی معترض بود چه معنایی را به ذهن متبادر می­کند؟ یعنی به شورای نگهبان معترض بود؟! نسبت به عزل آقای منتظری مسأله داشت؟! منتقد ورود سپاه به عرصۀ سیاست بود؟! آیا این نوع روایت آوینی صادقانه است؟

اگر آوینی معترض بود، که بود، طرف اعتراض او  چه کسانی بودند؟ جز جریان­های تجدیدنظرطلب فکری و روشنفکران مدعی و البته مدیریت فرهنگی که فضا را در اختیار روشنفکران قرار داده بود و به آنها باج می­داد؟ طرف دعوای آوینی خاتمی و سروش و بهشتی و انوار و مهرجویی و مخملباف و آدینه و گردون و کیان نبودند و فقط کیهان نصیری بود؟! دوستان از بس این گزارۀ مضحک را این طرف و آن طرف تکرار کرده اند که گویی دیگر منشأ توهم خودشان هم شده است.3

این شیوه از روایت آوینی، از جهت گزینشی بودن و متناسب با موضع حال روتوش کردن کسی که دیگر نیست، چه تفاوتی با آن تصویر رسمی که این همه به آن دشنام می­دهند، دارد؟ روشن است که این عزیزان حق دارند موضع خاص خودشان را در دوران حال داشته باشند. حق دارند که مثلاً –به همین معنای رایج این روزها- معترض باشند. درست است که انتساب به شهید آوینی ممکن است میراثی باشد که تبعات و محدودیت­های خاصی را بر وارث تحمیل کند. اما احتمالاً صرف نظر کردن از این میراث و به راه خود رفتن  بهتر باشد تا برساختن تصویری روتوش شده و "شیر بی یال و دم و اشکم" از آن.۴


۱- نقل به مضمون از کتاب آغازی بر یک پایان، مقالۀ «پروستاریکای اسلامی وجود ندارد»

۲- عنوان مقالۀ مهمی است از شهید آوینی که در پاسخ به مقاله­ای از مسعود بهنود نوشته شده و در مجموعۀ حلزون­های خانه به دوش موجود است. بخشی از مطالبش را اینجا ببینید.

۳- در این باره پیشنهاد می­کنم یادداشت جالب حسین درخشان را هم که چند سال پیش نوشته شده است بخوانید.

۴- به عنوان یک مرید و علاقه مند کوچک مرتضای بزرگ این مطلب را نوشتم. بدون ذره ای تعارف، خود را خاکسار و کوچک همۀ خانواده های معظم شهدا میدانم. امیدوارم که دغدغه مندی یک مرید کوچک نافی این خاکساری و حرمت تلقی نگردد.

در دفاع از جبهه مختلط اصولگرایان

مشارکتی معکوس (!) در موج وبلاگی "نه به رأی لیستی"

در انتخابات جمعه به صورت غیرلیستی رأی می­دهم یا به تعبیر خوب حاج حسین به جبهه مختلط اصولگرایان رأی می­دهم. البته این غیرلیستی رأی دادن از سر ناچاری است. به دلیل اینکه لیست قابل دفاعی وجود ندارد که بشود دست گرفت و به دیگران هم توصیه کرد. احساسی که در پست قبل توصیف کرده بودم، با انتشار لیست­های انتخاباتی دو طرف به شدت تشدید و تعمیق شد.

لیست جبهه متحد اساساً یک لیست سهمیه بندی شده است؛ لیست مجمع الاحزاب و القبائلی است که اقتضائات شکل­گیری چنین مجمعی به آن شکل داده است. لیستی است که در آن قرار است هر کس سهمیه­اش را بگیرد و راضی باشد. چیزهایی هم که درباره فهرستی از شاخص­ها و نظام نمره دهی بر مبنای آنها گفته می­شد، حقیقتاً شوخی است. یعنی ما باید باور کنیم که در این نظام ارزیابی –مثلاً- دکتر محمد سلیمانی نمره نیاورده است؟!

لیست جبهه پایداری هم که ...! من واقعاً بنا ندارم در این روزهای آخر انتخابات وارد فضاهای کدورت­زا بشوم. ملایم ترین چیزی که دربارۀ لیست پایداری می­توان گفت این است که این لیست "کوته نظرانه" بسته شده است. تصور این­که این نوع از کوته­نظری بخواهد بر فضای سیاسی کشور حاکم شود و خود را جریان خالص و میراث­دار سوم تیر و نه دی هم بنامد، خیلی آزار دهنده است.

از این رو، به نظرم باید به طور مختلط رأی داد. به ترکیبی از خوبان دو لیست. با حذف ساکتین فتنه، انکار کنندگان انحراف، باعثین شکاف و نقار بچه­های حزب اللهی و آنانی که فاصلۀ لازم را با "تکیه گاه فتنه" ندارند و آنان که جز یقه­درانی و شلوغ­بازی در مجلس کاری ازشان بر نمی­آید. چیزی شبیه به این یا این لیست، که البته من شخصاً با چهار یا پنج موردشان اختلاف نظر دارم.

همان ابتدا گفتم که غیر لیستی رأی می­دهم اما از سر ناچاری! من حقیقتاً این فضیلت و تقدسی که دوستان دارند برای رأی دادن غیر لیستی می­تراشند را قبول ندارم. به این چند دلیل:

1-      اساساً رأی دادن برای پیشبرد یک ارادۀ سیاسی است. ما باید تلاش کنیم تا آن جریان که صحیح است و به مصلحت انقلاب است، رأی بیاورد. (البته نه به هر قیمتی) سوء تفاهمات و سطحی­گری­های عجیبی این روزها فضای ما را انباشته است. یکی هم این است که گویی بعضی دوستان تکلیف­گرایی را در معنایی نزدیک به رفع تکلیف می­فهمند! یعنی اینکه بدون تأمل و توجه به نتایج، به صورت دیم، کاری بکن و بعد هم بگو که ما به تکلیف عمل کردیم. این به ابتذال کشاندن آموزۀ اصیل امام (ره) است. معنای مکلف بودن ما به تکلیف این نیست که ما دغدغۀ نتیجه را نداشته باشیم. از قضا باید به نتیجه فکر کرد، و بر مبنای آن تکلیف را انجام داد. حال اگر هم نتیجه محقق نشد، از آنجا که به تکلیف عمل کرده ایم، جای پشیمانی و احساس خسران نیست.

2-      رأی دادن به صورت غیر لیستی در شرایط فعلی و واقعی که بر رأی­دهی عموم جامعه حاکم است، به معنای از اثر انداختن رأی خود است. به ویژه در شرایطی که پارۀ دیگری در جامعه، یعنی اصلاح­طلبان، به صورت منسجم لیستی رأی می­دهند. (البته می­پذیرم که در انتخابات پیش رو، شرایط تا حدی متفاوت است) در این وضعیت، این­که به بهانه رأی به اصلح، آرای امت حزب الله پراکنده شود، حاکی از نوعی تحجر در فهم معنای اصلح است. لیستی رأی دادن شیوه­ای عقلایی است برای انباشتن آرای کسانی که با هم در کل هم­فکر و هم­نظرند.

3-      به فرض که بگویند: خب! کاری کنیم که همه غیرلیستی رأی بدهند تا چنین وضعی که می­گویی پیش نیاید. اولاً چگونه می­توان دیگران را الزام به کاری کرد؟ ثانیاً چنین امری نیاز به نوعی پیشفرض یا پیش زمینه دارد. رأی دادن غیر لیستی وقتی موجه می­شود، که همۀ انتخاب کنندگان به لحاظ سیاسی پیگیر، مطلع و صاحب تحلیل باشند که روشن است فعلاً و عملاً چنین نیست. حتی مطلعین و صاحب تحلیل­ها نیز ممکن است همۀ افراد مناسب را نشناسند. در این حال، آنان نیز ناچار از اعتماد به تأیید دیگران هستند و این همان نقشی است که لیست می­تواند ایفا کند. البته ممکن است با نوعی سبکسری و بی خیالی رفع تکلیفی، به عنوان اینکه «من نمی­شناسم» به سه نفر رأی بدهند و بیست هفت امکان انتخاب خود را بسوزانند!

4-      از سوی دیگر، کسانی که با استدلال انتخاب اصلح، دم از غیر لیستی رأی دادن می­زنند، احتمالاً متوجه توابع و نتایج منطقی حرف خود، اگر به طور جدی دنبال شود، نیستند و عملاً نمی­توانند هم بدان ملتزم باشند. چون اگر این نوع نگاه را جدی بگیرند، می­بایست تحقیق مبسوطی در مورد سوابق، تعهد و تخصص هر یک از –مثلاً- 500-600 کاندیدایی که در تهران وجوددارد، انجام دهند و بعد طی یک مقایسۀ کامل و دقیق رتبه بندی (رنکینگ) آنها را مشخص کنند و بعد سی نفر اول را انتخاب کنند. نه اینکه از میان لیست­های مشهور چند نفری را انتخاب کنند و دلخوش باشند به انتخاب اصلح؟! از کجا معلوم که اصلح آن معلم بی نام و نشان یا آن کارمند مخابرات یا ... نباشد؟ کی تحقیق کرده؟ پس بسم الله! بروید تحقیق را شروع کنید و بعد هم غیرلیستی رأی بدهید.

5-      لیستی رأی دادن به معنای بردۀ لیست شدن نیست. فرد می­تواند در عین همراهی با شاکلۀ کلّی لیست، اگر در مورد عدم صلاحیت فردی از آن اطمینان دارد، به وی رأی ندهد. یا بالعکس، اگر صلاحیت بالایی در فردی خارج از لیست می­بیند وی را اضافه کند. نگارنده با وجود آنکه طرفدار لیستی رأی دادن است، هیچگاه به هیچ لیستی به طور کامل رأی نداده است. مثلاً در انتخابات مجلس هشتم نیز به آقایان عباسپور و بادامچیان رأی ندادم.

6-      مسألۀ آخر این است که اگر از ترکیب یا شیوۀ بسته شدن لیست جریانی که به آن تعلق داریم، گله مند هستیم (که خیلی اوقات هم به حق است) دلیلی ندارد اصل لیست و لیست بستن و لیستی رأی دادن را که امری عقلایی است، زیر سؤال ببریم. راه درست آن است که به تقویت و توانمند سازی بدنۀ جریان بپردازیم تا بهتر بتواند پیام­های خود را به رأس برساند.

این مطلب در پاسخ به دعوت برادر وحید اشتری از حقیر برای مشارکت در موج وبلاگی "نه به رأی لیستی" نگاشته شد. به نظر شما، این مطلب واقعاً در موج مذکور مشارکت می­کند؟

زخم بی بهبود

صحنه کنونی سیاست در دیار ما شدیداً مبتنی بر مناسبات قبیلگی است و این را آدم وقتی می­فهمد که با هیچ یک از قبایل موجود نتواند به طور جدی همدلی و همفکری احساس کند. چند وقتی است که چنین احوالی دارم.

برای چون منی، تکلیف با فتنه و اصلاح طلب­ها و انحرافی­ها و رفسنجانیست­ها و حتی با راستی­ها مشخص است. با بچه­های جبهه پایداری تا حد زیادی همدلم ولی وقتی حرفهایشان را (مثلاً همین جزوه­ای که اخیراً صدا کرده) می­خوانم، می­بینم که همفکر نیستم. حرفهایشان درست و غلط و مشکوک و افراط و تفریط و ... را در هم پیچیده و معجونی است که آدم در مقابلش می­ماند چه باید بکند! بعضی کسانی که در رأس هستۀ تصمیم­گیر پایداری قرار گرفته اند، نه این که آدم­های بدی باشند! نه! ولی فاقد عنصر مهمی به نام "تعادل" هستند. اشکال کوچکی نیست. حقیقتاً آدم دلش نمی­آید که سکان هدایت جریانی به عظمت و عمق "جریان سوم تیر" در دست این برادران باشد با این مشی و خصلت­ها و سلیقه­ها! زمانی نوشته بودم که احمدی نژاد دیگر نمایندۀ سیاسی ما نیست و ما باید به دنبال نماینده سیاسی جدیدی بگردیم. جبهه پایداری می­توانست این نماینده باشد. امّا ... جبهه پایداری جبهه نشد، محفل شد. سوم تیر بزرگ­تر از آن است که زمامش به دست یک محفل بیافتد. و البته تنها نقطۀ روشن حضور علامه مصباح است که طبیعتاً حضوری است نظارتی و ارشادی. خطر این است که هزینه این سلیقه و منش از سرمایۀ اعتبار ایشان پرداخته شود و ...

از سوی دیگر، به نظرم می­رسد رفقای رهپویانی-ایثارگرانی الان مواضع عمدتاً درستی دارند. شاید بتوانم بگویم با آنها همفکرترم ولی ... خب! همدل نیستم. بی تعارف چون «سوم تیری» نیستند. این اشکال کوچکی نیست.

هر دو گروه به شیوه­ای که فقط تداعی­گر عصبیت­های قبیلگی است، با یکدیگر خصومت دارند. خصومتی به شدت ناموجّه و بی معنا. و این خصومت را به شیوه­ای مشابه اعمال می­کنند. متلک­های متقابل جهان و رجا به هم را ببینید! این آن را متهم می­کند به توهین به ایت الله مهدوی کنی و درباره اخلاق سیاسی خطابه می­دهد، در حالی که جزوۀ کذایی حرف بی­ربط کم ندارد ولی هیچ جایش توهین به آقای مهدوی نیست. آن این را متهم می­کند به توهین به علامه مصباح. در حالی که نامۀ کذایی هم با این که نوع انتشارش در رسانه­های دوستان صادقانه نیست و پنهان شدن در پشت نام دانشجویان دانشگاه­های تهران خیلی بیمزه است (در حالی که اظهر من الشمس است که فضای دانشجوهای حزب اللهی با جبهه متحد سازگاری ندارد و بیشتر گرایشش به پایداری است)، اما به هیچ وجه توهین به استاد مصباح نیست.

این آن چیزی است که آدم را کلافه می­کند.

ممکن است کسی بگوید: حالا که چی؟ خب با هیچ کدام همدل و همفکر نباش! چه مرگت است؟!

شاید دوستمان راست می­گوید. اتفاقاً چنین موضعی در عرصه سیاسی داشتن خیلی باکلاس است: با هیچکس نبودن و از یک نقطه برج عاج همه را "نقد درون گفتمانی" کردن! ولی بدبختی اینجاست که من اصلاً به ایفای نقش روشنفکری و –به اصطلاح- نقد درون گفتمانی (؟!) معتقد نیستم. کاری که باید کرد "عمل سیاسی انقلابی" است. عمل سیاسی انقلابی را از برج عاج نمی­توان انجام داد. باید درون جریان بود.

این­ها که تا حالا نوشتم، همه حاشیه روی بود برای اینکه برسم به متن. انگیزه اصلی که باعث شد این وبلاگ به روز شود پرسشی است که در ادامه می­آید.

***

من اینجا کاری به این ندارم که حرفهای آقای افروغ در آن برنامه تلویزیونی درست بود یا نه؟ و نیز به اینکه اگر مشکلی در کار بود به محتوای حرفها بر می­گشت یا به لحن و شیوۀ بیان آنها یا به سوابق و مواضع گوینده؟ من فقط می­خواهم از برادران جهان نیوزی که راه به راه مطلب زدند در ستایش از سوابق افروغ و درستی و صحت مواضع او و این که چقدر آزاد اندیشی خوب است و ...، یک سؤال بپرسم. سؤال را برای این نمی­پرسم که جواب بدهند، برای این می­نویسم که اگر احیاناً اینجا را می­خوانند فقط به آن فکر کنند.

اگر همین مواضع، با همین لحن و در همین برنامۀ تلویزیونی، نه توسط آقای دکتر عماد افروغ که توسط ... (حالا نمی­گویم علی اکبر جوانفکر که کلاً آدم بی­ربطی است!) مثلاً توسط استاد خوب مردم شناس ما، آقای دکتر ابراهیم فیّاض گفته شده بود، رفقا با آن چه معامله­ای می­کردند؟ آیا باز هم بحث آزاد اندیشی به میان می­آمد؟ و سوابق انقلابی و بچه رزمنده بودن دکتر فیاض را یاد آوری می­کردند؟ یا خوراکش تیترهایی از قبیل «اهانت یکی از منسوبین جریان انحرافی به ولایت فقیه(!!)» و «تئوریسین جریان انحرافی در سیمای ملّی چه می­کند (!!!)» و امثال اینها بود؟ آیا تا فیها خالدون یکی دو مصاحبه­ای که او در حمایت از احمدی نژاد و مشایی کرده است، را در نمی­آوردید؟ آیا ...

من قصد ایراد اتهام ندارم. سؤالی کردم. امیدوارم اگر این سؤال متضمن چنین چیزی بود، به بزرگواری ببخشید. اما اگر امکانی برای تأمل فراهم کرد، ما را از دعای خیر فراموش نفرمایید.

پی نوشت: لازم است چون اشاره شد همین جا توضیح دهم که اتهام ارتباط با جریان انحرافی که بعضاً در افواه به آقای دکتر فیاض نسبت داده می­شود، با شناخت نزدیکی که از ایشان و سلوک و مواضع شان دارم، اتهام ناروایی است. البته بنده هم در مقام یک شاگرد پاره­ای از مواضع ایشان درباره حضرات را نمی­پسندم.

پرنسیپ

یا چرا نامه دعوت از دکتر توکلی را امضا کردم؟

برایم غیر قابل پیش بینی نبود که امضا کردن نامه دعوت از آقایان توکلی و نادران برای نامزدی در انتخابات، بخش وسیعی از دوستانم را دلخور کند. با این حال، حجم واکنش­هایی که طی دو سه روز اخیر، به طور مستقیم یا غیر مستقیم، دریافت کرده ام، از حد انتظارم بیشتر بود. هر چند وهم برم نداشته که امضا کردن یک نامه توسط من اصولاً مطلب مهمی است، منظورم این است که خیال نمی کنم که آدم مهمی هستم! ولی می­خواهم از امکان وبلاگ برای طرح چند نکته در این مورد و توضیح موضعم استفاده کنم.

اول، باید اعتراف کنم که من متن نامه را در سایت­ها خواندم! آنچه که به صورت پیامکی امضایش کردم، صرف درخواست کاندیدا شدن توکلی و نادران بود. من هم برخی از تعابیر و گزاره­های متن نامه (به ویژه بند دوم) را نمی­پسندم. البته این به معنای پشیمانی یا عقب نشینی از اصل نامه نیست.

دوم، با وجود احترامی که برای آقای دکتر نادران قائلم، برای من دعوت از دکتر احمد توکلی موضوعیت داشت. در سالهای اخیر، چند باری که امکان حضور پای صحبت­های آقای نادران را داشته ام، فضای ایشان را در مجموع نوعی یأس و دلزدگی از کلیت فضای سیاسی می­بینم. در چنین شرایطی معلوم نیست بتوان تکلیفی برای فرد قائل بود.

سوم، به نظرم نبودن کسی چون احمد توکلی در مجلس خسارتی بسیار بزرگ است. تعبیری که درباره کمتر نماینده­ای می­توانم به کار ببرم. احمد توکلی (گذشته از اینکه مواضعش را بپسندیم یا نه) کسی است که به معنی درست کلمه نماینده است و به رسالت نمایندگی (قانون­گذاری، نظارت و مشارکت فعال در روندهای جاری مجلس) اهتمام دارد.

چهارم، من در اینجا نمی­خواهم به ویژگی­های مثبت آقای توکلی مثل ساده زیستی و پیشکسوتی وی در گفتمان عدالتخواهی و نقد سیاست­های 16 سالۀ پس از جنگ اشاره کنم. فقط قصد دارم به دوستانم که این روزها بسیار دم از آرمان­گرایی و فضای گفتمانی می­زنند، یادآوری کنم که آقای توکلی ویژگی­ای دارد که به اتکای همان باید کسی چون او را دو دستی چسبید. این ویژگی چیزی است که فرنگی­ها به آن میگویند "پرنسیپ". در میان چهره­های شاخص سیاسی اصولگرا زیاد نیستند کسانی که رفتار سیاسی خود را مطابق با اصولی کلی و نسبتاً منسجم تنظیم کنند. حضرات غالباً به اقتضای شرایط و اینکه چه بطلبد می­توانند معتدل، رادیکال، با بصیرت، مدرن، پست مدرن، تکنوکرات، فعال صلح طلب، فعال زیست محیطی (!)، فمینیست، سوپر حزب اللهی، لیبرال و ... باشند! در اواسط سال 86 در جلسه­ای با یکی از همین بزرگان شنیدم که می­گفت: «این چند صدایی که ضرغامی می­گوید چه صیغه­ای است؟! حرف حق یکی است. باید همان را طرح کرد ...» همین برادر در فضای فتنه چنان لیبرال و تکثرگرا و ... شد که بیا و ببین. اگر کسی فقط یک جلسه با دکتر توکلی صحبت کرده باشد می­فهمد که ایشان مجموعه اصول منسجمی دارد که در مورد هر یک از موضع­گیری­هایش که بپرسی، در نسبت با این منظومه توجیه و تفسیرش می­کند. از این جهت توکلی یکی از کسانی است که به معنای مصطلح کلمه، در سیاست رویکرد گفتمانی دارد.1

پنجم، به دلیل همین پرنسیپ بود که توکلی در فتنه پس از یکی دو موضع شتابزده و نادرست اولیه (مثل متهم کردن احمدی نژاد به خس و خاشاک نامیدن معترضان، در حالیکه وی چنین نگفته بود)، با صراحت به مقابله با فتنه پرداخت. سایت او (الف) بی تردید درخشان­ترین عملکرد را در پاسخ به شبهات مربوط به صحت انتخابات و روشنگری اذهان منتقدان داشت. در مقاطع بعدی او با شدت و غلظت به سران فتنه مثل موسوی و کروبی تاخت. از این جهت مقایسۀ وی با کسانی چون علی مطهری به کلی بی­وجه است.

ششم، روشن است که من آقای توکلی را معصوم و مبرا نمی­دانم. به نظرم ایشان در چند مورد از جمله شیوه و ادبیات تعامل با دولت نهم و سهمناک­تر از همه نامۀ کذایی به حسین موسویان اشتباه  کرد و بخشی از اینکه دفاع از ایشان در جمع بچه حزب اللهی­ها هزینه زیادی دارد، به این اشتباهات بر می­گردد. اما در این معامله آیا او فقط اشتباه کرد؟ آیا مسیری که پس از سوم تیر طی شد، بی نقص بود؟ به عنوان کسی که –اگر دوستان راه بدهند- خودم را سوم تیری می­دانم، فکر می­کنم که جبهه سوم تیر باید به گونه­ای تعریف می­شد که کسی چون احمد توکلی درونش قرار گیرد. چرا این اتفاق نیفتاد؟ چگونه بود که در دایره سوم تیر کسانی چون مرحوم کردان و محمدرضا رحیمی گنجیدند، امّا توکلی و زاکانی و ... جا نشدند؟ آیا در همه انتقاداتی که توکلی و امثال او در آن سالها مطرح می­کردند، حق با احمدی نژاد بود؟ آیا تعریف احمدی نژاد به عنوان "قسیم نار و جنت" صحیح بود؟ٌ! این­ها پرسش­هایی است که نمی­توان نادیده­شان گرفت.


1-      زمانی من فکر می­کردم که دکتر احمدی نژاد هم چنین سیاستمداری است. نمی­دانم اشتباه می­کردم یا احمدی نژاد تغییر کرد.

روز خدا

 این فقط جمعیت عظیم و به تعبیری بی­سابقه (پس از اجتماعات تاسوعا و عاشورای سال 57) نیست که راهپیمایی نُه دی را از اجتماعات مشابه آن مثل راهپیمایی­های سالگرد 22 بهمن یا روز قدس جدا می­کند. حتی خودجوشی و خلاقیتی که حاضران در ساخت شعارها و نشانه­های آن روز به کار برده بودند، نیز اصلی­ترین تمایز نیست. این خود نشانه و ظهور تمایز مهم دیگری است که در این نوشته کوتاه سعی دارم به آن بپردازم. خلاصه کلام را می­توان اینگونه فشرده ساخت: راهپیمایی­هایی از قبیل 22 بهمن و روز قدس چیزی از جنس مناسک هستند، ولی نه دی چیزی از جنسی متفاوت است. نه دی حضور/دیدار است.

جامعه شناسی خوانده­ها شاید زود بو ببرند که چنین تفکیکی تبار دورکیمی دارد. دورکیم در «صور بنیادین حیات دینی» از این صحبت می­کند که افراد در فعالیت­های مشترک و گردهمایی­های جمعی و فعل و انفعالات هیجانی و روحی آن، به تجربۀ جدیدی نائل می­شوند. در این تجربه، حضور چیزی یا هستی­ای که فراتر از افراد و مسلط و قاهر بر آنهاست، درک یا به تعبیر بهتر وجدان می­شود. اما این هستی برتر و متمایز جز آنکه قاهر و مسلط است، شوق انگیز هم هست. افراد از خلال دیدار آن به تجربه­ای دست می­یابند که کیفیتی یکسر متفاوت از همه آن چیزهایی دارد که به ساحت حیات روزمره مرتبط است. با این حال چیزی است که خود را در بالاترین سطح هستی­شان متعلق به آن می­بینند. چنین دیدار و تجربۀ شوق انگیز و بهجت افزایی شایستۀ آن است که تداوم یابد. به همین رو، مناسک به وجود می­آید تا آن را تداوم بخشد. امّا ناگزیر است که در مناسک فقط رشحه­ای از آن تجربۀ حضور و دیدار بهجت آفرین تداوم یابد و بخش قابل اعتنایی از آن از دست برود. چرا که مناسک هم ناگزیر مماس با زندگی روزمره است. این البته چیزی از اهمیت مناسک کم نمی­کند و شأن آن را تخفیف نمی­دهد. چرا که در هر حال امتداد هویت جمعی منوط به مناسک است و مناسک بازتولید خفیف شده­ای از آن تجربۀ اولیه در امتداد زندگی روزمره است.

در اینجا موقعیت این نیست که از نوع نگاه دورکیم به دین و ماهیت سکولاریستی این تلقی و نسبت دین با جامعه و ... سخن بگویم، امّا می­خواهم از وجه درستی که در کار او هست، استفاده کنم: هویت جمعی انقلابی از خلال تجربه­ مشترک حقیقتی برتر و متعالی در خلال انقلاب و به خصوص از طریق اجتماعات عظیم عاشورا و تاسوعای 57 پدیدار شده و به واسطه مجموعه مناسکی همچون راهپیمایی­ها و انتخابات و ... تداوم یافته است. اما این تجربه یا حضور/دیدار در چند گردهمایی مهم و تاریخی به نحوی اصیل احیا و تجدید شده است: 25 خرداد سال 1360 (واکنش امت حزب الله به میتینگ جبهه ملی)، 23 تیر 1378 (ماجرای کوی دانشگاه) و مهم­تر از همه 9 دی 1388.

در این تجربه­ها به واسطۀ شرایط خاص و ویژه پیرامونی، این امکان فراهم گردیده که گرد هم آمدن اهالی جامعه یا همان «آحاد امّت» کیفیتی ویژه بیابد و از خصلت و شاخصه­های نمادین مناسک دور شود: وقتی این چنین است فرصتی فراهم می­شود تا با آن هستی حقیقی، متعالی و شوق انگیز (یعنی انقلاب اسلامی) تجدید دیدار گردد.

کیفیت متمایز راهپیمایی کنندۀ نه دی از این روست. البته هیچ یک از گردهمایی­ها و اجتماعات مناسکی انقلاب نیز از چنین حالاتی خالی نیست امّا در چنین اجتماعی است که ملموس­تر و حضوری­تر از همیشه او خود را متعلق به چیزی فراتر از خود و به عنوان جزئی (کوچک) از موجودیتی عظیم و شوق انگیز می­یابد.

در ادبیات رایج علوم اجتماعی از چنین اجتماعاتی با صفت تحقیر آمیز «توده­ای» یاد می­شود. کاربرد این صفت بدان معناست که چنین اجتماعی از به روی هم انباشته شدن مجموعه­ای از افراد جدا از هم و –اصطلاحاً- اتمیزه (ذرّه شده) ایجاد شده که به واسطه بی ریشگی و بی­سامانی، از طریق مرتبط ساختن خود با امری هویت بخش و در عین حال نامعقول، آن هم به شیوه­ای نامعقول کسب هویت می­کنند. قضاوت اینکه چنین وصفی درباره اجتماع آلمان اوایل دهه  1930 (که اساساً معطوف به آن ساخته و پرداخته شده) تا چه اندازه بیانگر واقعیت است، از صلاحیت نگارنده خارج است. اما آنچه که برای هر راهپیمایی کنندۀ نه دی از روز روشن­تر است این است که چنین فهمی از بنیان ربطی با او و موقعیت و شرایط او ندارد. به این دلیل واضح که راهپیمایی کنندۀ نه دی، فرد اتمیزه شده­ای که از همۀ جایگاه خود بریده و بی سامان و بی­هویت شده باشد، نیست و از قضا او به واسطۀ شبکه­ای از پیوندهای خرد و محلی است که به موجودیت عظیم نه دی پیوند می­یابد. به ندرت کسی تنها به راهپیمایی نه دی آمده است: هر که آمده عموماً یا با خانواده آمده و یا با گروه رفقا و یا با همکاران یا هم­مسجدی­ها یا هم­هیأتی­ها یا هم­پایگاهی­ها (بسیج)  و ... . از قضا این هویت­های محلی در دل آن کلیت عظیم هم، کار می­کند و منشأ اثر است.1

اما مشکل اصلی چنین فهمی در جای دیگر است. فضای لیبرالی حاکم بر علوم اجتماعی اساساً تجربه­های حضور/دیدار از این جنس را از طریق پیوند دادن آن با مفاهیم نارسا و حقیری چون "هیجان"، "احساسات" و امثال اینها مخدوش می­کند. در این نگرش، چنین تجربه­هایی فاقد اصالت قلمداد می­شوند؛ چرا که بیشتر عرصۀ هیجانات و عواطف "نامعقول" هستند. امّا چنان که گفته شد، کلماتی چون هیجان و عواطف که بیشتر ماهیت سطحی و گذرا دارند، در توصیف تجربۀ حضور/دیدار لنگ می­زنند. تجربۀ حضور/دیدار یک حالت احساسی سطحی و گذرا نیست، بلکه کیفیتی است که سایۀ خود را بر سرتاسر حیات فرد/جامعه می­گستراند و جذبه­اش فرد/جامعه را چه بسا برای یک عمر در شعاع خود نگاه دارد. البته صحیح می­گویند که چنین تجربه­ای نامعقول است؛ اگر مقصود از عقلانیت، همان عقلانیت محاسبه­گر حاکم بر زندگی روزمره باشد. در تجربۀ حضور/دیدار، ما با نوعی تعلیق امر روزمره و متعلّقات آن مواجه هستیم. اما این -به اصطلاح- نامعقول بودن نمی­تواند مبنایی برای تخفیف و تحقیر چنین تجربه­ای باشد. مشکل فهم لیبرالیستی رایج این است که تصور می­کند برترین بخش هستیِ انسان همین عقلانیت محاسبه­گر خودمدار است. امّا این­گونه نیست. والاترین سطح هستی انسان، آن وجهی از وجود اوست که وی را به موجودیتی فراتر و متعالی متصل و در آن ادغام می­کند. تجربۀ حضور/دیدار عرصۀ تجلی این والاترین سطح هستی انسان است.

دورکیم از این جهت که به این سطح بالاتر هستی انسان متفطّن شده با فضای غالب علوم اجتماعی تفاوت دارد. اما او نیز این سطح بالاتر را به سقف مفهوم «جامعه» محدود می­کند. اما جامعه به خودیِ خود اساساً چیزی نیست. به واقع، اگر پیوند جامعه با حقیقت قدسی متعالی بریده شود و در قالب "اجتماع مؤمنان" یا "امت" بدان نگریسته نشود، چه چیز جز مجموعه­ای از افراد (ذرات/اتم­ها) می­ماند؟ آنچه که در تجربۀ حضور/دیدار به صورتی جمعی تجربه می­شود، اصولاً فراتر از خود جامعه است و جامعه چون ظرف تجلّی و فرصت دیدار با آن است، موضوعیت می­یابد.

تجربۀ حضور/دیدار تجربه­ای قدسی و معنوی است که به صورت جمعی میسر می­گردد. چنین تجربه­ غنی و خارق العاده­ای در زندگی اقوام و امم هر روز رخ نمی­دهد. هر چند از منظر دینی همۀ ایام به خداوند تعلق دارد، اما روزهای تاریخ­سازی که در آن برای یک امّت تجربۀ حضور/دیدار ممکن می­گردد، به طور مشخص «روز خدا» است. نه دی سال 1388 یا سیزدهم محرّم 1431 چنین روزی بود.۲


1-      مشاهده شخصی نگارنده از راهپیمایی آن روز از این جهت می­تواند معنادار باشد: در تقاطع خیابان انقلاب و 16 آذر، مرد میانسالی همراه با سه دختر جوان که به نظر می­رسد دخترانش باشند، در میان جمعیتی انبوه با شعار دهندۀ جوانی، که روی دوش رفقایش رفته، همراهی می­کنند. جوان فریاد میزند: "مرگ بر موسوی ... مرگ بر کروبی ..." خانوادۀ مورد نظر ما و بیشتر مردم اطراف تکرار می­کنند. جوان ادامه می­دهد: "مرگ بر ... (یکی از استوانه­های نظام!)" مرد میانسال فوراً رو به دخترها می­کند: «اینو نگین!» دخترها ساکت به همراه جمعیت انبوه سانتی­متر سانتی­متر به میدان انقلاب نزدیک می­شوند.

۲- راستش این نخستین بار است که در پاسخ به یک فراخوان یا اصطلاحاً موج وبلاگی چیزی مینویسم. دعوت برادر عزیزم، تقی دژاکام، این توفیق را ایجاد کرد. من هم به نوبه خودم از مهدی شاه آبادی، سجاد نجفی، سید حسین موسوی، امیرحسین ثابتی، محمد رضا شهبازی، علی خواجه، مالک شریعتی، مرتضی روحانی و عموی بزرگوارم حجت الاسلام حمید صفارهرندی دعوت میکنم که درباره خاطره درخشان نهم دی بنویسند.

خرده ریگ انحراف، مرده ریگ التقاط

ده فقره درباره گروه انحرافی مستقر در دولت دهم

(توضیح: این مطلب چند ماه قبل به دعوت دوستی جهت درج در مجموعه مقالاتی پیرامون حضرات انحرافی نگاشته شد. از سرنوشت آن مجموعه بی خبر هستم. برای خالی نبودن عریضه، گفتم فعلاً اینجا بگذارمش تا بعد! بیات بودن برخی مطالب و تحلیلها را به تأخیر چند ماهه اش ببخشید.)

یکم. انحراف همیشه در نسبت با خط مستقیم تعریف می­شود. انحراف جایی می­تواند مطرح شود که خط مستقیمی باشد. گروه انحرافی مورد بحث ما، انحرافی بودنش با خروج از خط مستقیم «سوم تیر» فهمیده می­شود. خیزش سوم تیر بر چهار رکن عدالتخواهی، استکبارستیزی، اسلامخواهی و ولایت مداری اقامه گردید. گروه انحرافی مستقر در دولت در هر چهار محور مذکور ایجاد اخلال کرده است: در عدالتخواهی با وارد کردن افراد بدسابقه به دولت و حرکت­های غیرموجّه و مشکوک در حوزه­های پولخیز صنعتی و نفتی و ... (که حسب اخبار و اطلاعاتی که می­رسد چنین مواردی طی دو سال اخیر رشدی وحشتناک داشته است)؛ در استکبارستیزی با یاوه­هایی از قبیل دوستی با مردم اسرائیل و تعاملات غیرشفاف با حکام دست نشانده آمریکا در منطقه و عشوه شتری (!) آمدن­های گاه و بیگاه برای اوباما (که البته به لطف بی محلّی او متوقف شد)؛ در اسلام­خواهی با شعارهای دِمُدۀ ناسیونالیستی و تبدیل کردن دالّ­های اصلی گفتمان دولت به حرفهای دم­دستی و خنثای شبه روشنفکری (عشق و محبت و صلح و ...) و نمایش­های مهوّع «سیاست باز فرهنگی» (حجاب و سینما و ...)؛ و بالاخره در ولایت مداری با مواردی چون ماجرای معاون اولی و برکناری وزیر اطلاعات.

دوم. از تعبیر گروه انحرافی استفاده می­کنم و نه جریان انحرافی. چرا؟ تعبیر جریان در مورد اینان را بزرگنمایی می­دانم. در واقع، گروه انحرافی با مشخصاتی که تا کنون از آن ظاهر شده، به لحاظ عمق و وسعت کوچک­تر از آن است که یک جریان قلمداد شود. رأسی حداکثر سه نفره، تیم رسانه­ای حداکثر 30-40 نفره­ای که فعالیت رسانه­ای شان عمدتاً به ضرر صاحبش تمام می­شود، بعلاوه حلقه­ای از بروکرات­ها و سرمایه داران که با سیاست حامی پروری (جلب حمایت در مقابل دادن امتیازات مادی) جذب شده اند و در نهایت بیش از هر چیز به موقعیت و منافع خود می­اندیشند، این است آنچه که ما با آن مواجهیم! آیا از چنین چیزی به واقع می­توان با عنوان یک جریان یاد کرد؟ پاسخ نگارنده منفی است.

سوم. فوراً تصحیح می­کنم: آنچه که ما با آن مواجهیم و برای اهالی سوم تیر اسباب دغدغه و نگرانی را فراهم آورده فقط این ترکیب سه گانه رأس منحرف، تیم رسانه­ای و تیم اداری-مالی نیست. در واقع اگر فقط همین بود که نیازی به این همه دغدغه و بحث و جدل نبود. گروه انحرافی دارایی مهم دیگری دارد که در واقع عامل اصلی توانایی و برگ اصلی بازی آن است: محمود احمدی نژاد. اگر گروه انحرافی احمدی نژاد و اعتماد و حمایت بی قید و شرط او را نداشت، اصلاً  ارزش این را نداشت که در صحنه سیاسی کشور مورد توجه قرار گیرد. منظور از احمدی نژاد در اینجا، نه فقط شخص وی (با همه توانایی­ها و سرمایه­های سیاسی و اجتماعی که دارد)، بلکه منصب رسمی و موقعیت استثنایی او در صحنه سیاسی است؛ موقعیت عجیبی که از روند تحولات شش سال اخیر ناشی می­شود.

چهارم. اینکه گروه انحرافی چرا احمدی نژاد را «دارد»، سؤالی است به شدت اساسی و مهم ولی در عین حال فاقد اولویت! فعلاً به نظرم می­بایست به همین گزاره کوتاه اکتفا کرد که به نظر می­رسد «در این رابطه چیزی "غیر عادی" وجود دارد.» تا بعد ...!

پنجم. ماهیت انحراف گروه انحرافی، کمتر از آن که بعضاً گفته می­شود، فکری و عقیدتی است. در این زمینه به نظرم چارچوب تفسیری-توضیحی «التقاط نوع سوم» (که توسط استاد علیرضا پناهیان طرح گردیده است) بسیار روشنگر است. بر اساس این تفسیر ما پیشتر (مشخصاً در سالهای پس از انقلاب) ما با دو گونه التقاط مواجه بوده ایم. در اینجا، التقاط به معنای نوعی تلفیق و امتزاج مفاهیمی دینی با مفاهیم غیردینی (غربی و مدرنیستی) است که طی آن اصالت و حقیقت مفاهیم دینی مورد خدشه یا سوء تعبیر قرار می­گیرد. التقاط نوع اول (که قبل از انقلاب و نیز در مقطع اولیه پس از پیروزی مشخصاً توسط منافقین طرح شد) مبتنی بر نوعی تلفیق مکانیکی برخی مفاهیم و ادبیات دینی با نظریه­های اجتماعی و سیاسی چپ (سوسیالیستی و مارکسیستی) بود. به یک معنا می­توان شهید مطهری را پیشگام شناخت و مقابله با این گونه از التقاط معرفی کرد. التقاط نوع دوم، به طور گسترده­ای توسط روشنفکری دینی و اصلاح طلبان از اواخر دهه شصت به فضای فکری ما وارد شد. این تیپ التقاط، نوعی تلاش برای تفسیر حداقلّی دین و متناسب با ارزشهای جهانی تجدد در اواخر قرن بیستم مثل دموکراسی و حقوق بشر بود. در این رویکرد، مسأله التقاط در سایه نوعی تفسیر معرفت شناسانه و هرمنوتیکی از دین و معرفت دینی، به صورتی کم و بیش آشکارا توجیه می­گردید. اما نهایتاً، التقاط نوع اول و نیز نوع دوم، به سبب تناقض­های چاره ناپذیر و  تزاحمات آشکار با صریح­ترین اصول و مسلّمات متن دین سر از ناکجا آباد در آوردند که موضوع این نوشته نیست. در هر صورت ما در ماجرای گروه انحرافی با التقاط نوع سوم مواجهیم. مهم­ترین وجه تفاوت این گونه از اسلافش در ماهیت واقعی آن است. جوهر و ماهیت التقاط نوع سوم نه فکری و عقیدتی که بیشتر سیاسی و عملی است. التقاط نوع اول و نوع دوم، در این نکته با هم مشترک بودند که در نهایت امر تکیه به جریان­های نظری و اندیشه­ای شناسنامه دار جهان معاصر داشتند و این نه فقط برای آنان منبعی غنی از ایده، برنامه پژوهشی و فکری و امکانات تحلیلی فراهم می­کرد، بلکه فرصتی برای منتقدان فکری آنان نیز فراهم می­کرد که بر مبنای اصول و قواعدی مشخص به نقادی آنان بپردازند. از این رو، التقاط اینان ماهیت فکری داشت که البته به طرز معناداری تبعات و نتایج سیاسی و اجتماعی نیز بر آن مترتب بود. در مورد گروه انحرافی یا همان التقاط نوع سوم، این معادله به کلّی وارونه است. مباحث فکری طرح شده از سوی مغز متفکر گروه مذکور، گذشته از خصلت عمومی ابتذال و بی مایگی، به کلّی فاقد شناسنامه مشخص است و آن­را نمی­توان، به طور کامل و مشخص، ذیل هیچکدام از سنّت­های فکری عالم اسلامی و یا جریان­های فکری دنیای جدید طبقه بندی کرد. آنچه که مطرح می­شود، آش شله قلم­کاری است که در آن از تشیع عامیانه، ایران­گرایی شرق شناسانه، مفاهیم شبه صوفیانه گرفته تا حرف­های ژیگولی و جوان پسند سای بابای هندی و انگاره­های سطحی مدرنیستی یافت می­شود. گاهی نیز برای تنوع گریزی به صحرای کربلای امام و انقلاب اسلامی می­زند! در این وضعیت ما با کثیری از ایده­ها و مباحث بحث بر انگیزی مواجهیم که هر چند در واقع امر با خط درست اسلام و انقلاب زاویه دارد، اما به سبب ماهیت بی­هویت و بی­مبنای آنها، «راه در رو» فراوان دارد! بحث فکری و نظری کردن راجع به این مباحث نیز در صورت اصیل و مبنایی آن فایده چندانی ندارد (هر چند جدل خالی از دستاورد نیست)؛ چرا که مثل ماهی می­لغزد و می­گریزد. ماهیت حرفها به گونه­ای است که هر جا گیر بیفتد، جا برای «دبّه کردن» و ادعای اینکه «منظور ما این نبود!» وجود دارد. مصداق بارز چنین وضعی را می­توان در حرفهای مشایی راجع به «مکتب ایران» و «مدیریت انبیا» و واکنش او و طرفدارانش به انتقادات، ملاحظه کرد.

اما آنچه که این ملغمۀ آشوب­ناک را به هم وصل می­کند، چیست؟ به عبارت دیگر، عنصر قوام دهنده و کلیّت­بخش به این مجموعه عناصر ناسازگار چیست؟ پاسخ ساده است: قدرت و اقتضائات عرصه سیاست. بدین ترتیب، در التقاط نوع سوم که توسط گروه انحرافی مطرح شده، مسائل فکری و نظری عملاً به «پروپاگاندا» تقلیل می­یابد.

ششم. فقدان اصالت ویژگی محوری مضامین سیاسی مطروحه توسط گروه انحرافی نیز هست. در واقع، هیچ یک از مسائل و مضامین سیاسی که توسط این جریان طرح شده، نسبت به آنچه که پیشتر در مواجهات آغاز انقلاب و دوران اصلاحات مطرح بوده، بداعت و تازگی ندارد. گروه انحرافی سر تا پا بدلی و غیر اصیل است. به یک معنا، نظام جمهوری اسلامی در درون خود مجموعه­ای از نقاطِ –به لحاظ اجتماعی، سیاسی و فرهنگی- حسّاس و حساسیت بر انگیز دارد، که جریان­هایی که به معارضه با آن بر می­خیزند یا کسانی که به طمع قدرت وارد کارزارهای انتخاباتی می­شوند، در صحنه نبرد بر روی آنها دست می­گذارند. مواردی مثل آزادی­های اجتماعی و فرهنگی، حجاب، ایرانیت، رابطه با آمریکا که به صورت آشکار توسط گروه انحرافی مورد توجه قرار گرفته و نیز مواردی چون «غیریت سازی روحانیت» و «برجسته سازی دوگانۀ انتخابی-انتصابی» (جمهوریت-ولایت) که به طور ضمنی و تلویحی طرح شده، از جملۀ این نقاط حساس است.

هفتم. گروه انحرافی بی­ریشه است؛ بدین معنا که پایی محکم در هیچ­یک از نهادها و نیروهای مهم اجتماعی ایران ندارد؛ نه دانشگاه، نه بروکراسی، نه بازار، نه روحانیت و نه سپاه و بسیج. به همین سبب، تحلیل کردن آن بر مبنای زمینه و عقبۀ اجتماعی به کلّی خطاست. موقعیت گروه انحرافی در صحنه سیاسی محصول مجموعه­ای از فرصت­ها و بخت­های مشخص است و نه بیش از این! برای هر حرکت سیاسی بزرگ و فراگیر، اتکا به نیرویی اجتماعی لازم است. گفته می­شود که گروه انحرافی با مجموعه­ای از اقدامات در حال ایجاد نوعی پایگاه و نیروی اجتماعی برای خود است. امّا نیروی اجتماعی چیزی نیست که کسی بتواند برای خودش ایجاد کند. نیروی اجتماعی تاریخ می­خواهد، فرهنگ می­خواهد، تجارب مشترک و نماد و نشان­های تثبیت شدۀ مشترک می­خواهد.

در حال حاضر، دو نیروی اجتماعی فعّال و مؤثّر در صحنه جامعه ایران حضور دارند که البته هر کدام میتوانند در درون خود خرده جنبش­هایی را نیز جای دهند. یکی نیروی اجتماعی انقلاب اسلامی است که در معنای موسّع می­توان با تعبیر «حزب الله» از آن یاد کرد و بخش قابل توجهی از توده­های مذهبی و متدین طبقه متوسط به پایین را در بر می­گیرد و در قالب تشکیلات رسمی (بسیج) و غیر رسمی (هیئات) متشکّل می­شود و دارای روابط تعریف شده با روحانیت، مسجد، بازار، حکومت و البته پیش از همه با ولایت فقیه است. دیگری، نیروی اجتماعی تجدّدطلبی است که نگارنده از آن با تعبیر «طبقه متوسط جدید تهران نشین» یاد می­کند (که البته به لحاظ جغرافیایی به تهران منحصر نیست): اقشار نسبتاً مرفه شهری با پس­زمینه تحصیلات آکادمیک و سلایق فرهنگی و مادّی مدرن که با دانشگاه و بروکراسی، سرمایه داری نوکیسۀ صنعتی-تجاری و نیز شرایط جهانی دارای نسبت هستند. این هر دو نیرو، عمق و تاریخی به قدمت تاریخ تجدد ما (از دوره مشروطه و به خصوص از دوره پهلوی اول) دارند و خوب که بنگریم، صحنه منازعه سیاسی ما و دو جریان اصلی متنازع در طول این 100 سال، بر چنین عقبۀ اجتماعی­ای اتکا داشته اند. نیروهای اجتماعی دیگری نیز بوده اند که در مقاطعی منشأیت اثر داشته اند (مشخصاً می­توان از قومیت یاد کرد) اما به لحاظ گستره و در بر گیری با این دو نیروی اصلی قابل قیاس نبوده و در مسیر تحولات از اهمیت آنان کاسته شده است.

با این تفاسیر، روشن است که نیروی اجتماعی چیزی نیست که به صورت پروژه­ای در کوتاه مدت و حتی میان مدت ایجاد شود. ضمناً نیروی اجتماعی چیزی غیر از سبد آرا و میزان محبوبیت فردیِ این یا آن شخص است. رأی 24 میلیونی احمدی نژاد، چنان که رأی 20 میلیونی خاتمی، به خودی خود نیروی اجتماعی نیست. این آرا خود در پرتو تلاش یک نیروی اجتماعی به دست آمده است و در غیاب این نیروی اجتماعی واسط کار چندانی از پیش نمی­برد. (در فقرۀ بعدی توضیح داده می­شود) پس گروه انحرافی برای پیشبرد پروژه سیاسی خود به نیرویی اجتماعی محتاج است که به روشنی فاقد آن است. ممکن است برخی اقدامات و تلاشهای این گروه در راستای تصرف موقعیت پیشین اصلاح طلبان و تبدیل شدن به نماینده سیاسی جدید «طبقه متوسط ...» قلمداد شود. اصل تصور وجود چنین تمایلی در گروه انحرافی علی الظاهر بی­وجه نیست. امّا میزان موفقیت آنان در چنین پروژه­ای نقطۀ تردید است. با توجه به احساسات منفی تؤام با کینه و نفرت اهالی «طبقه متوسط ...» نسبت به شخص دکتر تحقق این هدف در کوتاه مدّت بعید به نظر می­رسد. از نظر نگارنده تحقق چنین هدفی، با توجه به بضاعت فکری و سیاسی گروه انحرافی در میان مدت و بلند مدت نیز بعید است.

هشتم. معادلات حاکم بر شکل گیری آرای انتخاباتی مردم پیچیده تر از آن است که در فرمول سادۀ «اگه منو دوس دارین، به ... رأی بدین!» بگنجد. واضح است که بخش مهمی از دو رکورد رأی خاتمی و احمدی نژاد با هم مشترک هستند. تجربه شخصی نگارنده در اردوهای جهادی از مواجهه با روستائیانی که در انتخابات 84 به احمدی نژاد رأی داده بودند، حکایت از این داشت که به نحو جالب توجهی کماکان برای خاتمی هم احترام قائل بودند. امّا این احترام و علاقه باعث نشده بود که به کاندیدای مورد حمایت او در انتخابات مزبور (معین یا هاشمی) رأی بدهند. محبوبیت فردی چیزی نیست که به سهولت به نیرویی تأثیرگذار بر تصمیمات و اراده­های اجتماعی مبدل شود. تجربه انتخابات دوره سوم شورای شهر تهران نیز از این زاویه بسیار معنادار است: به فاصله کمی از انتخابات ریاست جمهوری نهم و در اوج محبوبیت دکتر احمدی نژاد، لیست منسوب به حامیان او که نام خواهر وی را بر صدر خود داشت، در انتخابات شوراها شکست سنگینی متحمل شد. بر خلاف انتظار ما، خانم احمدی نژاد در جایگاه هشتم انتخابات مذکور قرار گرفت. یک دلیل مهم و ساده این بود که بخش مهمی از افراد (حتی طرفداران پر و پا قرص دکتر) لیستی که سرلیست آن مهندس چمران بود را لیست اصلی قلمداد کردند. نقش واسط­ها مهم­تر از آن است که برخی تصور می­کنند. محبوبیت فردی در غیاب نیروی اجتماعی واسط، توان برش ندارد.

نهم. با این تفاسیر، گروه انحرافی فاقد توانایی­های حداقلی در جهت پیش بردن اهداف خویش است. در واقع از جهت ایجابی چیز زیادی در چنته ندارد. اما در وجه سلبی و تخریبی وضع به گونه دیگری است. گروه انحرافی توانایی تخریبی گسترده­ای دارد که تا کنون نیز بخش­های مهمی از آن ظاهر شده است. از همین روست که باید برای آن چاره­ اندیشید. فرصت سوزی، ایجاد اختلاف درونی، فرسایش کارکردی نهادهای رسمی و افول کارآمدی سیستم بخشی از آسیب­هاست که تا کنون ظاهر گردیده است. اما این آسیب­ها می­تواند (بهتر است بگوییم، می­توانست) ریشه­ای تر و حیاتی تر از اینها هم باشد. مثلاً اقدامات گروه انحرافی، چنان­چه در سایۀ ارادت و علاقۀ نیروهای حزب اللهی به احمدی نژاد مورد توجیه و تخفیف قرار گیرد، می­تواند گام بلندی در راستای عرفی (سکولار) سازی این نیروها باشد. به راستی چه کسی می­تواند بهتر از گروه انحرافی منتسب به احمدی نژاد حساسیت نیروهای مذهبی و حزب اللهی را در قبال سیاست فرهنگی شبه لیبرالی، تعارض با روحانیت و نافرمانی از ولی فقیه کمرنگ سازد و از این طریق عرصه سیاسی کشور را به صورتی قابل توجه عرفی کند؟

از سوی دیگر، گروه انحرافی با انحرافات و مفاسد و ویرانگری­های خود این توانایی را دارد که در اصالت و اهمیت اصل حرکت سوم تیر تردید و تزلزل ایجاد کند و آن را به یک "دست به دست شدن قدرت صرف" تقلیل دهد. این به معنای اتلاف بزرگ­ترین دستاورد حزب الله در دهۀ اخیر است.

دهم. برای اینکه صدمات حاصل از چنین ضربات مهلکی بکاهیم، چه باید کرد؟ پاسخ کم و بیش روشن است: باید صریح و آشکارا با گروه انحرافی و دولت آلوده به این جریان مرزبندی کنیم. این البته کاری است که جریان سوم تیر حالا دیگر به خوبی انجام داده و از این طریق راه را بر خطراتی از جنس دو مورد آخری که ذکر شد، بسته است. جریان سوم تیر، به عنوان رهروان اصیل مسیر انقلاب اسلامی، نمی­بایست زیر بار پرداخت صورت­ حساب هزینۀ اقدامات گروه انحرافی برود. باید به روشنی گفت که مسیری که دولت کنونی در حال طی آن است، عمدتاً متفاوت با نقشۀ راه سوم تیر است. هر چند، این نافی اینکه همین حالا هم اقدامات درست و کارهای بسیار خوبی می­شود، نیست. روشن است که از اقدامات خوب باید دفاع کرد.

تفکیک قائل شدن میان احمدی نژاد و مشایی هم اگر دو سال پیش محلی از اعراب داشت، سوگمندانه، اینک فقط اسباب مضحکه را فراهم می­کند. آنچه به آن نیازمندیم بیشتر تفکیک احمدی نژاد از احمدی نژاد است: احمدی نژاد 84 از احمدی نژاد 90. جریان سوم تیر، کماکان باید از احمدی نژاد 84 (هر چند با تحفظ و فاصله­ای انتقادی) دفاع کند و البته به احمدی نژاد 90 به عنوان رئیس جمهور قانونی احترام گذارد.

هر آنچه در این نوشته، در باب حقارت ذاتی، بی­مایگی، ابتذال و فقدان اصالت و بی ریشه­گی گروه انحرافی مطرح گردید را می­توان به مثابه حاشیه­ای بر عبارت رهبری درباره این گروه، که از آن به عنوان موضوعی فرعی یاد کردند، قلمداد کرد. گروه انحرافی مسأله اصلی نظام نیست. مسأله اصلی نظام خلل­های موجود در کارآمدی، دستیابی به الگوی ایرانی-اسلامی پیشرفت، جنبش نرم افزاری، هدایت تحولات کنونی جهان اسلام و مقابله با تهدیدات گوناگون غرب است. امّا این به معنی اینکه اصولاً نباید به مسألۀ فرعی (گروه انحرافی) پرداخته شود، نیست. مسافری که در مسیر سفری سرنوشت­ساز در حرکت است، نمی­تواند به خرده ریگی که به کفشش افتاده (و به هزار و یک دلیل نمی­تواند کفشش را از پای خارج کند)، بی توجه باشد. امّا این توجه نباید مانع از نگاه او به عمق جاده گردد. متأسفانه این اتفاقی است که در رفتار برخی رسانه­ها و فعّالان سوم تیری به نظر می­رسد، رخ داده باشد.

تأملات مصری (3)

تاریخ تحولات شش ماهه اخیر عالم اسلامی را باید به قبل و بعد از حمله انقلابیون مصری به سفارت اسرائیل در قاهره تقسیم کرد.

به ویژه این حادثۀ مهم و نمادین، سخافت و بی بنیادی تحلیل­هایی را نشان می­دهد که بر اساس آنها بخش قابل توجهی از ظرفیت­های نظام (عمدتاً دستگاه دیپلماسی) از نقش آفرینی مناسب در تحولات موسوم به «بیداری اسلامی» بازماندند. تحلیل­های محیر العقولی که در کل دنیا، به جز رفقای ما، فقط مفسرهای زهوار در رفتۀ حزب کمونیست روسیه به آن قائل بودند!

هر چند قبل از این هم ماجرا روشن­تر از این بود که نیازی به توضیح داشته باشد، اما حالا خیلی صریح می­شود از دوستان پرسید که آیا واقعاً عقل آمریکایی­ها این قدر "گرد"(!) است که برای حل و فصل مشکلات­ و بازتولید ارتقا یافتۀ سلطه­شان در منطقه، یکباره و به صورت همزمان همۀ همپیمانان سنتی خود را کلّه پا کنند؟ تازه آن هم نه به شیوه تغییرات (به اصطلاح) اصلاح­طلبانه و بند و بست­های سیاسی، بلکه از طریق جنبش­های توده­ای انقلابی که اگر خوشبینانه نگاه کنند، نهایتش معلوم نیست که چیست و اگر واقع بینانه به سنت­های مبارزاتی اسلام­گرایانه و ویژگی­های فرهنگی و تاریخی و خشم و نفرت انباشته از آمریکا و به ویژه اسرائیل در این کشورها بنگرند، معلوم است که چگونه سرنوشتی در تقدیر این کشورهاست. براستی ما فکر می­کنیم که از برآیند کار آن همه سیستم­های طرح­ریزی استراتژیک و اتاق­فکرهای ریز و درشت آمریکایی، چنین قمار احمقانه­ای در می­آید؟ حذف مبارک به عنوان نزدیک­ترین دوست عرب اسرائیل و رکن ثابت برنامه­های منطقه­ای آمریکا، آن هم با جنبشی انقلابی، معنایی جز شکستی تمام عیار برای آنان دارد؟ و ...

البته این واضح است که آمریکا و غرب –به خیال خود- با درس­گیری از تجارب انقلاب اسلامی ایران، بنا را بر این گذاشته اند که حتی المقدور این بار در کنار جنبش­ها قرار گیرند و دست­کم خود را از آماج خشم و نفرت آنها دور کنند. این هم صحیح است که آنها از چند دهه قبل، به تعبیر دکتر کچویان، برنامه­ای برای «تجدید دموکراتیک سلطه» داشته اند و در ماجراهای اخیر نیز سعی در تعقیب و بازسازی آن دارند. اما با استفاده از این گزاره­های صحیح چگونه می­توان به خدشه در اصالت موج اخیر بیداری اسلامی برخاست؟ از کجای این گزاره­های صحیح بر می­آید که «حوادث اخیر منطقه اصولاً پروژه­ای آمریکایی است و ما نباید با آنها همراه شویم»؟

از سوی دیگر، مگر نه اینکه غرب در تعامل با انقلاب ایران هم نهایتاً به چنین راهبردی رسید؟ فقط تفاوت این است که راهی که کارتر درباره ایران ظرف یک سال پیمود، اوباما درباره مصر طی یک هفته طی کرد. در هفته اول قیام مصر، دستگاه سیاست خارجی آمریکا بعد از چند موضع­گیری متناقض و آشفته نهایتاً با مشاهده عمق و گستره نارضایتی و اعتراض به "تغییر رژیم" تن داد و از لزوم رفتن مبارک سخن گفت. در مورد ایران و شاه، آمریکا بعد از حدود یک سال حمایت از سرکوب و خونریزی، نهایتاً به نوعی الترناتیو لیبرال و ملی گرا (بختیار و به یک معنا در مرحله بعدی بازرگان) رضایت داد. آیا این دلیلی برای تردید در اصالت انقلاب کبیر اسلامی میتواند باشد؟

اگر برای مدیریت بر موج اخیر بیداری اسلامی در منطقه طرح و نقشۀ آمریکایی و غربی هست، می­بایست در مقابل به دنبال "ضد نقشۀ ایرانی و اسلامی" برای آن بود. زمینه­ها و امکان­هایی که برای طراحی و پیشبرد این ضد نقشه وجود دارد، به مراتب از خود آن نقشه بیشتر است. کما اینکه روند تحولات مصر، به طور مشخص، از بلند شدن بوی الرحمن نقشه آمریکایی حکایت دارد.

مردی که حرف می­زند

در کلاس جامعه شناسی ادبیات دوره کارشناسی، دکتر اباذری رمانی از ماریو وارگاس یوسا برای خواندن معرفی کرد به نام "مردی که حرف می­زند". خط اصلی قصه به قبایل بدوی آمریکای لاتین باز می­گشت و موقعیت یا نهاد جالبی در این قبایل را معرفی می­کرد که «مردی که حرف می­زند» بود. در واقع، در میان هر قبیله یک یا چند نفر بودند که اساساً کارشان حرف زدن برای دیگران بود. آنها در فرصت­های مختلف در میان اهل قبیله (که عموماً مهاجر هم بودند) حاضر می­شدند و از همه چیز و همه جا حرف می­زدند. «مردی که حرف می­زند» از قصه­های اساطیری و تاریخ دور و نزدیک قبیله تا اوضاع آب و هوا و مسائل شخصی و جمعی و خاطرات خودش و ماجراهای قبایل دیگر، پراکنده و بدون هیچ نظم و ترتیبی به هم می­بافت. متن صحبت­های «مردی که ...» به طور یکی در میان فصلی از کتاب را به خود اختصاص می­داد و یادم هست که خواندن این فصول به دلیل همین از هر دری سخنی گفتن و از حرفی به حرف دیگر پریدن بسیار دشوار بود. اما برای اهالی قبیله علی الظاهر تجربه­ای دل انگیز تر از یک مجلس پر و پیمان با «مردی که ...» وجود نداشت؛ او نصیحت می­کرد، تکّه می­پراند، می­خنداند و می­گریاند و گویی از خلال این همه با خود خاطره­ تاریخی را حمل و هویت جمعی را (که در مقابل امواج جهانگیر گسترش تمدن جدید به مخاطره افتاده بود) احیا می­کرد.

اما در مورد «مردی که ...» نکته دیگری وجود داشت که موقعیت آن را بسیار جالب­تر و مرموزتر می­کرد. آن نکته این بود که با وجود اینکه به سبب امواج جهانگیر گسترش تمدن جدید، تبادلاتی بین اهالی قبیله و «بیرون» ایجاد شده بود و مأموران دولتی و محققان و حتی برخی جهانگردان سمج به سراغ اهل قبیله می­آمدند، با آنها تعامل کرده و با وجوه مختلفی از زندگی قبیله آشنا می­شدند، اما «مردی که حرف می­زند» به صورت یک راز مورد کتمان قرار می­گرفت. اهل قبیله هیچ­گاه درباره او با "دیگران" حرف نمی­زدند و مجالس او هرگز در حضور "دیگران" تشکیل نمی­شد. گویی لنز هیز و نامحرم دوربین عکاسان و گوش­های غیر خودی و بیگانۀ مردم شناسان و مأموران دولتی را شایستگی آن نبود که به حریم «مردی که ...» راه یابند. این­گونه بود که حیات جمعی خاص و منحصر به فرد قبیله، در تداوم حفظ و کتمان این راز جمعی می­پایید ...

***

از دیروز به این فکر می­کنم که در قبیلۀ ما، حاجی، درست دارای چنین موقعیتی است: «مردی که حرف می­زند».

تأملات مصری (2)

طنز غریبی است! پیشتر که در حرکات و شعارهای قیام­های عربی اخیر اثر چندانی از شعارها و مطالبات اسلامی (به صورت صریح و آشکار) نبود، ذکر "بیداری اسلامی ... بیداری اسلامی" از دهان رسانه­های ما و به طور خاص صدا و سیما نمی افتاد. اما حالا که با مانور فوق العاده جریان اسلامگرا در مصر تحلیل­های مبتنی بر اینکه ماهیت این جریانات اسلامی است محلی برای طرح یافته، واحد مرکزی خبر به نحو دیوانه کننده­ای از مرحله پرت است. شما را به خدا گزارشی که واحد مرکزی خبر از تظاهرات روز جمعه قاهره (التحریر) تهیه کرده را ببینید. «همه گروهها آمده بودند ... بر ادامه پیگیری مطالبات شان تأکید ... مصاحبه­های بی بو و خاصیت ...» آن وقت بروید گزارش الجزیره عربی را ببینید.

الجزیره که از سر تا پای گزارشش معلوم است که دارد خون خونش را می­خورد، به چند نکته اشاره کرده که هیچکدام در گزارش واحد مرکزی مرکزی خبر نیست: اولاً این تجمع به طور خاص به دعوت جریان اسلامی و اخوان المسلمین صورت گرفته است؛ ثانیاً احزاب و تشکل­های سکولار و ملی گرا و لیبرال صراحتاً اعلام کرده بودند که در این تظاهرات شرکت نمی­کنند؛ ثالثاً جمعیت حاضران حدود دو میلیون تخمین زده شده و از این جهت بعد از سرنگونی مبارک چنین جمعیتی بی سابقه است؛ رابعاً (برای نخستین بار) شعارهای اسلام خواهانه به صورتی فراگیر سر داده شده است. گزارش تکمیلی الجزیره شعارهای تجمع روز جمعه را این گونه فهرست کرده: ملت خواهان تطبیق قوانین با احکام شرع است/ اسلامی و نه سکولار و نه بلطجی (هواداران مبارک)/ ملت دولت اسلامی می­خواهد/ اصول حاکم بر قانون اساسی مردود است ... قرآن قانون اساسی است و مواردی از این قبیل. (این گزارش بی بی سی فارسی را هم ببینید)

کامنت­های بینندگان الجزیره هم مملو از اظهارات هواداران جریان اسلامی است که چند محور مهم دارد: یکی اینکه با تظاهرات جمعه معلوم شد که بدنه اصلی انقلاب مصر را اسلامگرایان و هواداران جریان اسلامی شکل می­دهند و اعلام عدم حضور جریانات سکولار، ملی (ناصریست­ها)، لیبرال، چپ و ... مطلقاً تأثیری در شمار جمعیت نداشت. به خصوص اگر با تظاهرات هفته­های قبل قیاس شود که محوریت آن با جریانات سکولار (جنبش کفایه و حرکت 6 آوریل) بود و حضور حداکثر چند ده هزار نفره را شاهد بودیم، اهمیت مطلب روشن­تر می­گردد. (یکی از پارچه نوشته­های روز جمعه هم متضمن همین معنی بود: النخبه لا یمثّل ثوره مصر یعنی نخبگان سیاسی انقلاب مصر را نمایندگی نمی­کنند) دوم اینکه اساساً مگر نه اینکه مبارک و بن علی هم این همه سال به اسم سکولاریسم (علمانیه) حکومت می­کردند؟ پس اساساً جریانات سکولار دنباله و ادامۀ رژیم سابق هستند. و سوم اینکه اگر سکولارها در شعار دموکراسی خواهی صادق هستند، باید به خواست مردمی و فراگیر "برقراری حکومت شریعت" احترام گذارند.

طی دو روز اخیر شبکه­هایی مثل الجزیره و العربیه راه به راه با "کارشناسان" کذایی که همان سیاسیون لیبرال و سکولار هستند مصاحبه می­کنند و آنها هم مثل ماهی که در ماهیتابه جلز و ولز می­کند، ناله می­کنند که: «وای! اسلامیون جنبش را دارند می­دزدند ... دارند وحدت را به هم می­زنند ... قرار نبود شعارهای اسلامی داده شود!» خلاصه بحث ماهیت این قیام و دعوای اسلامگرایی و سکولاریسم به طور جدی بالا گرفته است.

حالا یک بار دیگر بروید گزارش واحد مرکزی خبر را ببینید. دیوانه نباید شد؟!